محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

31/ مرداد/90- شهادت امام علی

1390/6/2 10:50
نویسنده : مامان مریم
482 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دوشنبه و شهادت امام علیه دخترم و من اونجور که باید از این شب و روز عزیز استفاده نکردم. یکی بدلیل شما که نیاز به مراقبت داشتی و ما هم نتونستیم بریم شمال و شما رو پیش مادرجون بذارم و هم بخاطر ناراحتیهایی که اخیرا داشتم.... کلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و اونقدر دلم شکسته که مطمئنم خدا از بین اینهمه بنده های پاک، من حقیر رو هم تو خونه خودم و کنار تو میبینه و زبون دلم رو میشنوه...میدونم خدا جز مسجد و امامزاده، تو خونه من هم هست. خودش به داد برسه...

صبح زود ساعت ٨ بیدار شدی.

محیا: شیر میخوام، شیر میخوام، شیر میخوام....

مانی: محیا یک بار بگو!!!!

محیا:باشه

بعد از مدتی:

محیا: پنیر میخوام. پنیر میخوام ....

مانی: باشه چشم. اما صبر کن.

محیا: بدو بدو تعجب

و اینجا بود که من از تعجب شاخ درآوردم....آخه بچه 20 ماهه!!!!

کلا علاقه ات به شیر خشک چندین برابر شده و هر 5 دقیقه میخوای و بابایی میگه بهش بده...آخه ماشاله غذا میخوری و من نمیدونم تا چند بار در روز طبیعیه؟؟؟؟

همش نقاشی میکشی. دیگه حسابی پیکاسو شدی...بچه حلال زاده به داییش میره...آخه دایی جون عباس هم عاشق نقاشیه و واسش کارها کرده تا حالا.

 چند روزه که مهد نرفتی و حوصله ات تو خونه سر رفته...من هم چند تا پست  از تو خونه واست گذاشتم اما چقدر کنده.  هر کدومش نیم ساعت طول کشید...

مسجد النبی برای شبکه ٥ برنامه داشت. صبح با بابایی رفتیم که کمی هوا بخوری...خیلی همه جا خلوت بود و برگشتیم خونه...

میدان نبوت

میدان نبوت

نهار تخم بلدرچین و آشت رو خوردی و خوابیدی...

همسایه ما شله زرد نذری درست کرد و من هم رفتم و یک ظرف گرفتم.. وقتی جمع قشنگشونو از پشت پنجره میدیدم یاد حیاط خونه مادر جون افتادم که امسال اصلا نشد که بریم...خیلی دلمون گرفت..گذاشتمت دم پنجره تا بچه هاشونو ببینی...و همش میگفتی مهرناس. بمیرم واست...

محیا در کنار پنجره و غمگین

تازه دایی جون اکبر وقتی فهمید گذاشتمت دم پنجره خیلی ناراحت شد و ازم خواست دیگه اینکارو نکنم و کلی دعوام کرد. گفت آخه خیلی خطرناکه...ناراحت

 شب هم تو بغلم جلو کامپیوتر نشستی و چند تا عکس و فیلم دیدیم و هر جا منو میدیدی برام تو کامپیوتر بوس میفرستادی....خدایا من تا وقتی که دختری به این مهربونی و نازی دارم دیگه واقعا چی میخوام؟؟؟؟؟

به فیلمهای خونه آقای میرزایی که رسیدم یک جوری شدم...یک دختر دانشجو و با امکانات زندگی کم، که اکثرش دسته دوم خونه مادرجون و خاله و دایی جون بود...اما خونه ای کاملا مرتب و تمیز...واقعا دلم میخواست واسه یک روز که شده برگردم به اون روزهاافسوس..اما شما هم باشی...بشرطی که خونمو بهم نریزی گلم...ماچ

فیلم سوراخ کردن گوشت رو هم وقتی ٤٠ روزت بود دیدی و گریه کردنهاتو !!! و چقدر اخم کردی و به بابایی نگاه کردی و میخواستی اون خانمه ( عذری خانم ) رو بکشه....و چون تو فیلم بهت شیر میدادم هوس کردی که بخوری....

 با هم دوش گرفتیم و برای شام هم که بابایی رفته بود جایی و دیر برگشت و شامت رو خوردی و خوابیدی...تا صبح که بری مهد گلم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نیایش
1 شهریور 90 10:11
در شب های قدر خداوند پیمانه بندگانش را برای سهم بردن از رحمت بی کرانش اندازه می کند سهم شما در این میان بی نهایت باد التماس دعا


انشاله. ممنونم