21/ شهریور/ 90
صبح زود بیدار شدی و خودت برای رفتن آماده شدی... جوراب و کفشتو خودت پات کردی...آفرین گلم:
تو مهد با دوستت علیرضا (داداش زهرا) عکس انداختی:
امروز جای کلاستونو با نی نی ها عوض کردن....یعنی همون کلاس قبلی خودتون..کلاسش کمتر آفتابگیره...زمستونش خوب نیس...
امروز تو مهد تولد داشتین... ظهر اومدم دنبالت با پویا عکس انداختین. پویا پسر خاله ساراست.. دوست قدیمی مامانی
این هم تو حیاط خونه...
و آب بازی:
عصری هم با هم رفتیم بیرون تو 7 حوض که دلت واسه کالسکه ات تنگ شده بود و با کالسکه رفتیم..
تو کالسکه ات احساس پادشاهی میکنی..اینجا هم داروخونه ای بود که رفتم واسه شما شیر بخرم. بابایی با کالسکه بیرون ایستاده و شما این مسیر رو 20 بار اومدی و رفتی و خودتو به پله ها میمالوندی...
تو دیوار مدرسه ای چند تا عکس دختر بچه دیدی وایستادی اومدم سراغت گفتی مانی مهرناس!!! من فدات بشم که چقدر دختر خاله مهربونتو دوست داری. اینهم عکس مهرناز
تو خونه شستمتو لباستو عوض کردم...چند روزیه پات سوخته و شب بدون پوشک خوابوندمت...اما اونقدر جیغ کشیدی که برات ببندم...آخه انگار بهش عادت کردی و از نبودش اذیت میشدی...