17/ شهریور / 90
صبح زود طبق عادتت بیدار شدی و نذاشتی بیشتر از 8 بخوابم. بابایی دیرتر بیدار شد و بعدش با هم رفتین بیرون یه دوری زدین و من هم خونه رو جمع و جور کردم.
وقتی هم که برگشتی دوباره نقاشی و بازی...بابا علی از بس برات نقاشی کشید خسته شد بیچاره. تموم نشده میگفتی باز بکش...به سیب زمینی گفتی سیب ببسی!!! با سوت یاد گرفتی سوت بزنی،تو تلویزیون خرگوشو دیدی و گفتی خرگوش...بدرستی و من تعجب کردم و گفتم کار خاله رویاست که تو مهد یادت داده!!! باز بگین مهد بده!!!!
بچه ات رو میخوابوندی و میگفتی هیسسسس داداشی بخوابه و همون لالایی که باباییت واست میخونه رو واسش میخوندی:
تا ساعت سه خوابیدی و بعدش نهار خوردیم...منتظر بودم پرده رو از مولوی پیک بیاره. تا عصر خونه موندیم. آورد و خیلی خوب شد. دیگه عصری حوصلمون سر واومد بابایی ما رو برد 7 حوض. دم در آنا و مامانش رو دیدیم. کلی با هم بازی کردین تو این عکس هم دارین ژست میگیرین. آنا مثه هندیها و با تکیه به ستون و شما هم با خم کردن سرت و دستهای زیر سر:
بعد سر سامان آقا پلیسه رو دیدی و بوسش کردی...و براش شعر آقا پلیسه رو خوندی...اونم کلی ذوق کرد و شارژ شد!!
با آهنگ پسر بچه ها کلی رقصیدی و همه رو میخندوندی. واست فیلم گرفتم کلی قر میدادی و انگار اومدی عروسی توران.. راستی اون لحظه تو عروسیش جای ما خالی بود.. به نمایندگی شیرین عسل رفتیم و واست قاقاقونوچه خریدیم ( و البته برای خودمون) و بابایی هم واست بستنی و توپ چراغدار خرید..
خوش گذشت و برگشتیم خونه...