محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

17/ شهریور / 90

1390/6/21 13:26
نویسنده : مامان مریم
362 بازدید
اشتراک گذاری

صبح زود طبق عادتت بیدار شدی و نذاشتی بیشتر از 8 بخوابم. بابایی دیرتر بیدار شد و بعدش با هم رفتین بیرون یه دوری زدین و من هم خونه رو جمع و جور کردم.

وقتی هم که برگشتی دوباره نقاشی و بازی...بابا علی از بس برات نقاشی کشید خسته شد بیچاره.  تموم نشده میگفتی باز بکشتعجب...به سیب زمینی گفتی سیب ببسی!!!  قهقههبا سوت یاد گرفتی سوت بزنی،تو تلویزیون خرگوشو دیدی و گفتی خرگوش...بدرستی و من تعجب کردم و گفتم کار خاله رویاست که تو مهد یادت داده!!! باز بگین مهد بده!!!!

 بچه ات رو میخوابوندی و میگفتی هیسسسس داداشی بخوابه و همون لالایی که باباییت واست میخونه رو واسش میخوندی:

نی داداشی زیر پتوس

تا ساعت سه خوابیدی و بعدش نهار خوردیم...منتظر بودم پرده رو از مولوی پیک بیاره. تا عصر خونه موندیم. آورد و خیلی خوب شد. دیگه عصری حوصلمون سر واومد بابایی ما رو برد 7 حوض. دم در آنا و مامانش رو دیدیم. کلی با هم بازی کردین تو این عکس هم دارین ژست میگیرین. آنا مثه هندیها و با تکیه به ستون و شما هم با خم کردن سرت و دستهای زیر سر: 

محیا و آنا

بعد سر سامان آقا پلیسه رو دیدی و بوسش کردی...و براش شعر آقا پلیسه رو خوندی...اونم کلی ذوق کرد و شارژ شد!! 

با آهنگ پسر بچه ها کلی رقصیدی و همه رو میخندوندی.ز واست فیلم گرفتم کلی قر میدادی و انگار اومدی عروسی توران.. راستی اون لحظه تو عروسیش جای ما خالی بود.. به نمایندگی شیرین عسل رفتیم و واست قاقاقونوچه خریدیم ( و البته برای خودمون) و بابایی هم واست بستنی و توپ چراغدار خرید..

خوش گذشت و برگشتیم خونه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)