20/ شهریور/ 90
صبح خیلی خیلی زود بیدار بشی....شیر خوردی و با بابایی تا ماشین عشقولانه کردین.ای هم یک عکس از محیا و بابا جونش، برخلاف بعضی از مامانها (خودش میدونه کی رو میگم) که عکس جوجو هاشونو با نیمرخ بابایی میزارن تا خدای نکرده جای برادری چشم نخورن، من عکس کامل و واضح و از نزدیک میزارم تا همه ببینن این دخمل چقدر شکل باباییشه و من بیچاره....
موقع پوشیدن کفشت یه پشه از بالا سرت رد شد. دوتا دستتو تو هوا زدی بهم تا بکشیش!!! من تعجب کردم و گویا بابایی اینکارو دیشب کرد و شما دیدی و یاد گرفتی...ای ناقلا فیلم ضبط میکنی!!
تو ماشین خوابیدی تا کلاست هم بیدار نشدی.
حتی یکی از بچه های جدیدالورود جیغ میکشید اما همچنان خواب بودی. راستش کمی ترسیدم... امروز رویا جون تنها بود و سهیلا جون و مربیهای نوزادها هم نبودن. کلاستون حسابی شلوغ بود...خدا به رویا جون صبر بده..
این هم عکس پشت در اتاقت:
الان هم سر کارم و خیلی سرم شلوغه ... دوستت دارم هزارتا
سرم شلوغه و دیر اومدم دنبالت گلم....چندتا عکس با دوستان:
محیا و پرنیا:
از راست: رژین، محیا بزرگه، پرنیا و محیای خودم:
کمی آب ریختم رو لباس پرنیا و گریه اش رو درآوردم. وای که چقدر حال داد:
بعد بالا اومدن از پارکینگ خسته شدی و رو زمین نشستی:
تو خونه دختر خوبی بودی و به فیلمت نگاه کردی و من هم رفتم حموم دوش گرفتم...تصمیم گرفتم خونه شمال رو بدیم اجاره تا بجای اینکه خاک بخوره از پولش استفاده کنیم و کلی بریم مسافرت...هر چند کلی خرجش کردم اما دیدم بهتره...کلی با تلفن حرف زدم و شما عصبانی شدی..حق داشتی گلم از صبح ندیده بودی منو...منم واست شام درست کردم و خوردی و پیش بابایی خوابیدی...خواب خوب ببینی نازکم