11/ مهر/90
امروز اونقدر بی حوصله رانندگی کردم که پشت ترافیک، دنده عقب زدم به یه پراید و حواسم برگشت سرجاش!!چیزی نشد...
این هم محیا سر صبح:
قربون بچه داریت ...
تا رفتی تو کلاس درسا اومد طرفت تا داداشیتو بگیره...دید بهش نمیدی چنگ انداخت تو صورتت..گفتم بچه از ننه اش هم حساب نمیبری....جداتون کردیم و بعد کلاس دیدم سر و صورتت زخمی...نگو این دعوا تا بعد از ظهر ادامه داشت و سهیلا جون میگفت هر دوتا همدیگه رو میزنین...ریحانه هم اون وسطها میاد دخالت کنه...هم میزنه و هم میخوره...قربون خروس جنگیهای کوچولو...کاش ازتون فیلم بگیرن بخندیم...
وقتی رفتیم خونه همش بی حس بودم..اصلا حوصله نداشتم...کمی با خاله ندا و دایی جون راجع به خونه صحبت کردم و تنها کمی ظرف شستم که شما باز هم خوشت نیومد و اومدی پیشم و گفتی مانی،باز ظرف میشوری؟؟؟ با اون لحن ناز خودت که دلم غش کرد. گفتم مامانی کمکم میکنی گفتی نه!!! با خودم گفتم ما کی کمک مامانهامون کردیم که از شما توقع داشته باشیم...تو خونه بعدی باید بفکر دیش واشر باشم...مگه من دلم میاد ازون دستات کار بکشم ناز من!!!
ساک غذای من و کیفتو برداشتی و خواستی بری و تقریبا همیشه این کارو میکنی...
محیا: مانی خدافس
مانی: خداحافظ دخترم . کجا بری
محیا: دَدَ
مانی: باشه دخترم اما زود برگرد
محیا: باشه مامان
مانی: به مادر شوهرت سلام برسون
و تا دم در میری و دلت برام تنگ میشه و میای بغلم میکنی
مداد رنگیهاتو برداشتی و گفتی مانی عکس مادر جون بکشم....آخ اگه بدونه از ذوق قورتت میده!!! و من هم از کارات فیلم گرفتم...
دیگه گیج خواب شدم و بزور دیگه ساعت ٨ خوابوندمت و سریال مورد علاقه ام رو ندیدم و داروهای خودم و شما رو ندادم...بابایی هم که جلسه داشت، اومد دید خوابیم...اولش باورش نمیشد خواب باشم و خواست بیدارم کنه اما دیگه کاری باهامون نداشت...چقدر قبل خواب صداش کردی...بابا علی!! بابا علی کجایی...با اون لحن نازت.. تو فیلمی که ازت گرفتم هست...
حتی واسش شام هم درست نکردم...باور کن نمیدونم چم شده...حتما میرم آزمایش...نکنه.....وای نه ....خدایا....