محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/ مهر/ 90

1390/7/12 8:37
نویسنده : مامان مریم
359 بازدید
اشتراک گذاری

صبح دخترم بخیر...

امروز دیگه عکست از نی نی وبلاگ برداشته شد. خوب بود کلی بازدید کننده داشتیم...سه چهار هفته ای بود...دست مدیریت درد نکنه...

امروز صبح خیلی زود یعنی 6:30 راه افتادیم تا به ترافیک نخوریم و بابایی هم خیلی واسش زود بود و بقول خودش اگه پیاده میرفت جاجرود محل کارش میرسید واسه همین من و شما تنها اومدیم تو پارکینگ و من اونقدر عجله کردم که یادم رفت کمربند صندلیتو ببندم...

و شما هرچی بهم مبگفتی من متوجه نمیشدم و فکر میکردم داری برای بابایی گریه میکنی...آخه تو راه پله نق میزدی که بابایی کفش بکوش بیا... حالا کله صبح کلی توضیح بده که چرا بابایی نمیاد....قربونت برم که اینقدر فهمیده ای و میدونی باید کمربندمونو ببندیم....

این هم یه عکس تو مهد که داری ناخنهاتو میگیری...

امروز خاله سهیلا قول داده که وقتی خوابی، داداشیتو بندازه تو لباس شویی بشوره...امیدوارم موفق بشه...

دنیای زیبا

zibaامشب سالگرد عروسی من و باباییه... هرچند اول آبان تولدشه و جشن اصلیشو چند روز دیگه میگیریم...من که سالگرد عقدمونو بیشتر دوست دارم...ziba

دنیای زیبا

خاله سهیلا زحمت کشید و با هزار ترفند نی نی داداشی رو ازت گرفت و انداخت تو لباس شویی و الان داداشیت تمیزه...جالب اینه که مامان هستی میگه وقتی هستی تو خونه وبلاگ محیا و عکس نی نی داداشی رو میبینه میشناسه و میگه داداشی محیا...ای ول داداشی معروف شدیها!!!!!

راستی عکسهای تولد هستی رو هم ببینید:

http://roshani.niniweblog.com/post34.php

نمیدونم چرا دخترم زیاد خوشحال نیستی ...شاید مامان هستی پیشش بوده و من نبودم و شاید دوست داشتی که تولد خودت باشه...بمیرم برات که دقیقا تولد امسالت میفته تو ایام اول محرم... اما حتما واست میگیرم گلم...

چند تا عکس از دم مهد برگشتنی:

هستی و محیا و پرنیا

محیا با دوستان

طفلکها نمیدونن به کدوم دوربین نگاه کنن:

دخترهای ناز

اینجا دخملم داداشیتو دادی بمن تا دودستی ژست بگیری اما پشت به دوربین

با مامان آنا رفتیم عصری یه دوری زدیم و واسه ماشین بابایی usb player خریدم و شما هم طبق معمول شیطنت...

تو کفش فروشی

اینجا متین جون رفته بود پارچه بخره من هم مواظب شما بودم...خوشبحالش خیاطی بلده...

محیا و آنا

چیپس و آبمیوه خوردیم...هرچند ما مامانها بیشترشو خوردیم....نیشخند

شب هم وقتی ظرف میشستم دلت برام تنگ میشه و اومدی پاهامو گرفتی و واسم خوندی: مامانی من هستی، عسلی من هستیتعجبتعجب

من قربون لاو ترکوندنت بشم عسلکم...اینا رو بابا علی برات میخونه و شما ازش یاد گرفتی...من کلی با داشتن دختری مهربون مثل شما خدت رو شکر میکنم....

با بابایی زود خوابیدی. ما هم که اونقدر خسته کار بودیم که با یادآوری کمی از خاطرات سه سال پیش گرفتیم خوابیدیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان آرشیدا قند و عسل
10 مهر 90 10:55
سلام سالگرد ازدواجتون مکبارک امیدوارم سالها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنید ، روز دختر بر محیا گلی هم مبارک باشه.


مرسی عزیزم
مامان هستی
10 مهر 90 11:07
از صمیم قلب برایتان آرزوی سلامتی می کنم و امیدورام قطار زندگی مشترکتان همیشه به روی ریل های خوشبختی حرکت کند .
یکی شدنتان مبارک


ممنون عزیزکم
کاکل زری یا ناز پری
10 مهر 90 11:16
چه عکس های خوشگلی از محیا و پرنیا گذاشتی عزیزم امید وارم در آینده دوستای خوبی برا هم باشن. در ضمن مریم جون سالگرد ازدواجتون رو صمیمانه بهتون تبریک می گم امیوارم شب خوبی داشته باشین با آرزوی خوشبختی روز افزون


مرسی عزیزم
مائده
10 مهر 90 11:59
تبرِِِِِِِِِِِیــــــــــــــــــــــــــــــــک


مرسی روزی باشه از شما گلم
مامان صدف
10 مهر 90 12:27
پیوندتون مبارک



ممنون گلم
matin
10 مهر 90 12:37
هیچ اتفاقی در دنیا مهمتر از انتخاب یک همسفر برای بقیه عمر نیست .سالگرد آغاز سفردائمی و شراکت در عشق بر شما مبارک .


مرسی عزیزم