10/ مهر/ 90
صبح دخترم بخیر...
امروز دیگه عکست از نی نی وبلاگ برداشته شد. خوب بود کلی بازدید کننده داشتیم...سه چهار هفته ای بود...دست مدیریت درد نکنه...
امروز صبح خیلی زود یعنی 6:30 راه افتادیم تا به ترافیک نخوریم و بابایی هم خیلی واسش زود بود و بقول خودش اگه پیاده میرفت جاجرود محل کارش میرسید واسه همین من و شما تنها اومدیم تو پارکینگ و من اونقدر عجله کردم که یادم رفت کمربند صندلیتو ببندم...
و شما هرچی بهم مبگفتی من متوجه نمیشدم و فکر میکردم داری برای بابایی گریه میکنی...آخه تو راه پله نق میزدی که بابایی کفش بکوش بیا... حالا کله صبح کلی توضیح بده که چرا بابایی نمیاد....قربونت برم که اینقدر فهمیده ای و میدونی باید کمربندمونو ببندیم....
این هم یه عکس تو مهد که داری ناخنهاتو میگیری...
امروز خاله سهیلا قول داده که وقتی خوابی، داداشیتو بندازه تو لباس شویی بشوره...امیدوارم موفق بشه...
امشب سالگرد عروسی من و باباییه... هرچند اول آبان تولدشه و جشن اصلیشو چند روز دیگه میگیریم...من که سالگرد عقدمونو بیشتر دوست دارم...
خاله سهیلا زحمت کشید و با هزار ترفند نی نی داداشی رو ازت گرفت و انداخت تو لباس شویی و الان داداشیت تمیزه...جالب اینه که مامان هستی میگه وقتی هستی تو خونه وبلاگ محیا و عکس نی نی داداشی رو میبینه میشناسه و میگه داداشی محیا...ای ول داداشی معروف شدیها!!!!!
راستی عکسهای تولد هستی رو هم ببینید:
http://roshani.niniweblog.com/post34.php
نمیدونم چرا دخترم زیاد خوشحال نیستی ...شاید مامان هستی پیشش بوده و من نبودم و شاید دوست داشتی که تولد خودت باشه...بمیرم برات که دقیقا تولد امسالت میفته تو ایام اول محرم... اما حتما واست میگیرم گلم...
چند تا عکس از دم مهد برگشتنی:
هستی و محیا و پرنیا
طفلکها نمیدونن به کدوم دوربین نگاه کنن:
اینجا دخملم داداشیتو دادی بمن تا دودستی ژست بگیری اما پشت به دوربین
با مامان آنا رفتیم عصری یه دوری زدیم و واسه ماشین بابایی usb player خریدم و شما هم طبق معمول شیطنت...
اینجا متین جون رفته بود پارچه بخره من هم مواظب شما بودم...خوشبحالش خیاطی بلده...
چیپس و آبمیوه خوردیم...هرچند ما مامانها بیشترشو خوردیم....
شب هم وقتی ظرف میشستم دلت برام تنگ میشه و اومدی پاهامو گرفتی و واسم خوندی: مامانی من هستی، عسلی من هستی
من قربون لاو ترکوندنت بشم عسلکم...اینا رو بابا علی برات میخونه و شما ازش یاد گرفتی...من کلی با داشتن دختری مهربون مثل شما خدت رو شکر میکنم....
با بابایی زود خوابیدی. ما هم که اونقدر خسته کار بودیم که با یادآوری کمی از خاطرات سه سال پیش گرفتیم خوابیدیم...