محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

8/ مهر/90

1390/7/12 8:34
نویسنده : مامان مریم
350 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه خوب خوابیدیم و وقتی بیدار شدی دیدم بی علت آبریزش بینی گرفتی. تازه خوب شده بودی ترسیدم نکنه بینی ات با ضربه تحریک شده...یا شایدم آنتی بیوتیکتو زود قطع کردم... موقع صبحونه  هم نمیتونستی لقمه رو درست قورت بدی..

ترسیدم اما هنوز بابایی راضی نمیشد ببریمت جایی. میگفت ما تو بچگی ازین ضربه ها زیاد خوردیم...واقعا ازین فکراش اعصابم خرد میشه...مگه میشه مامان بزرگ نظری بده و بابایی به حرف دیگه ای قانع بشه؟؟؟؟ اونم پشت تلفن و از راه دور...فردا خودم میبرمت عکس بگیرم امیدوارم دیرنشه و زبونم لال لخته خونی گیر نکرده باشه...

بعد از ظهر با خاله ندا اینا رفتیم شیان...آخه هوس کباب کرده بودیم شدید...رفتیم خونشون دنبالشون..آخه ماشینشون هفته بعد میاد و عمو امیر قول داد پیک نیک بعدی جاده چالوس ما رو ببره...واای که چقدر خندیدیم...اولش سر پارک ماشین بابایی، بعد اون شمالیها که با نیسان اومدن عروسی تو هتل شیان و من باهاشون شمالی حرف زدم و خاله ندا اینا کلی خندیدن و ...

ziba

شهریار: زن !!!! حالا که اومدیم پیک نیک یه چیز بیار بخوریم بیکار نباشیم...

محیا: نه عزیزم من خسته ام یه روز اومدیم بیرون استراحت کنیم...شما کباب درست کن ما بخوردیم...تازه من دارم بچمو میخوابونم...

شهریار: هااااااااااا. چی شد؟؟؟( بقول مهرناز) قهقهه

محیا و شهریار

وقتی شهریار به هوای شما میگفت مهرناز بدت میومد و میگفتی مهرناس منه...اِِ اِ!!!!

اینم ماشین این دو زوج خوشبخت:

فلکس

دیگه کم کم شب شد ونتونستم عکسهای بهتری بگیرم:

محیا در حال چشم غره به شهریار

شهریار و عمو امیر

 

خلاصه خیلی خوش گذشت و جای همه خالی...تابرسیم خونه خواب بودی و با پا و دست نشسته خوابیدی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)