محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

9/ مهر/90

1390/7/10 12:25
نویسنده : مامان مریم
1,574 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ابتدا دست و پاهاتو که از دیشب کثیف خوابیدی شستم...از دیدن مهدت خوشحال شدی...چند تا عکس از دم مهد واست انداختم...

تا مامانی وسایلشو از ماشین برداره و درشو ببنده خسته شدی...و شایدم از ترافیک شنبه صبح کلافه بودی...

محیا خواب آلود 

و باز هم نی نی داداشی.. این لباسو 5 شنبه برات از جمهوری خریدم... عین همینو آنا جون هم داره..

محیا با لباس نو

تا بعد....

موقع تعطیلی مهد کمی با پرنیا سرسره بازی کردی 

محیا در حال فرود و پرنیا در اوج:

محیا در حال شادی

وای چقدر عکاس زیادن:

پرنیا

لازم بذکره که من اینجا هم کار میکنم و هم سریع وبلاگتو بروز میکنم...اما تو قسمت کار مامان پرنیا، چون مامانهای وبلاگی سه تا بودن یعنی مامان درسا و ریحانه...دیگه رئیسشون حساس شد و گفت دیگه با کامپیوتر کارهای شخصی انجام ندین...خوب شد اخراج نشدن..تو خونه هم که سرعت پایینه...منم چند تا عکس از پرنیا میذارم تا کمی از غمهای مامانش کم بشه....حالا منو کی توبیخ کنن خدا میدونه!!!!...آخه اونا با جون مردم سرکار دارن...راست گفته خانم دکتر دیگه...

 با پویا عشقت و مامانش اومدیم خونمون.

محیا و پویا

 تو راه همش هردو میگفتین مامان منه...مامان منه...خاله سارا هم عصبانی شد...دم خونه مون پویا میگفت بریم بالا و مامانش میگفت نه...یهو گفتی پویا بیا بالا چایی بخور...من قربونت برم که اینقدر حالیته و از لابلای حرفام کپی میکنی و درست سر وقت میگی ...شیرین زبون مادر!!!نکته دیگه اینکه اسم اکثر دوستات عین همه... مثلا پویا، پرنیا، بردیا و...  و من موندم چطور با این سن کمت اینا رو از هم تشخیص میدی...

تازه فهمیدم که چرا با شهریار لج داری...پویا رو هم که خیلی دوست داری وقتی اومد خونمون دوست نداشتی دست به وسایلت بزنه...منم ازین اخلاقت خوشم نمیاد. هر کی میاد خونمون عصبی میشی که با وسایلت کاری نداشته باشه...به مهمون بیچاره هم بد میگذره...کی عاقل میشی گلم...

اونا رفتن و تنها شدی و آروم و مودب...هرچند قبلش کلی گریه کردی و آماده شدی که باهاشون بری...یعنی کفش و جورابتو خودت پوشیدی...

محیا میخواد باهاشون بره

 گوشی رو برداشتی و گفتی دایی جون سلام خوبی آیه؟کجایی؟ اما وقتی دایی جون زنگ زد باهاش صحبت نکردی...اصلا با هیچکس صحبت نمیکنی تازه وقتی منم صحبت میکنم میگی بسه و گوشی رو میذاری سر جاش...

زایمان زندایی نزدیکه...به دایی جون گفتم رو اسم ساغر هم فکر کنین خیلی به سحر میاد میدونی چی جوابمو داد گفت اصلا کی گفته دختر؟؟؟ دنبال اسم پسرباشید. آخه زندایی N دفعه سونو رفته و گفتن دختره اما دایی جون همچنان پسر میخواد طفلک....

بعد دوتا کاسه ماست ازم گرفتی...یکبار خوردی و دفعه بعد دست و پاهاتو باهاش شستی...

محیا ماستی

شب هم اصلا دوست نداشتی بخوابی...بابایی خسته خوابید و شما کنارم در حال تماشای ماریچی خوابت برد...

 و باز هم نی نی داداشی

شب بخیر عزیزم خوابهای خوب ببینی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

matin
9 مهر 90 17:08
محیا جون از اینکه میبینم خوبی خیلی خوشحالم لباست خیلی بهت میاد ان شاله اول لباس فارغ التحصیلی و بعد لباس عروسی بپوشی گلم


ممنون خاله جون
مامان هستی
10 مهر 90 9:48
محیا بهتر شد ؟


خوبه عزیزم...مشکلی نیست خدارو شکر