محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

7/ مهر/90

1390/7/9 11:26
نویسنده : مامان مریم
340 بازدید
اشتراک گذاری

روز دختر بر یکی یدونه خودم مبارک!!!

ziba

آره همیشه مال من باش گلم...اما برای خودت زندگی کن!!

دلم نمیخواست صبح زود بیدار بشم اما به مامان آنا قول دادم که بریم جمهوری، هرچند ساعت ده اما استرس کار خونه نذاشت زیاد بخوابم...کمی به کارام رسیدم و ده راه افادیم...آنا پیش بابا پدرامش موند و من و خاله متین و شما بدون ماشین خودمون رفتیم جمهوری...

تو بی آرتی خوب بودی. خاله جون عسل اولین کسی بود که زنگ زد تو ماشین و روز دختر رو بهت تبریک گفت...کمی لباس خریدیم... و شما کم کم داشتی خسته میشدی و روی لباسها و هر گوشه که پیدا میکردی مینشستی...

گوشه مغازه

محیا لای لباسهاش

...و کف زمین طبق عادت جدیدت دراز میکشیدی...دوبار جوراب شلواریتو عوض کردم....اما آخرش زمین خوردی و کمی پاهات خون اومد...کاش همین بود و دلم نمیخواد بقیه اش رو بنویسم...

برگشتنی تو مترو هم چون برات جالب بود مشکلی نبود...اما کمی نزدیک خونه خواستی رو صندلی سیمانی کنارپیاده رو بشینی که افتادی با سر تو باغچه پشتش و بعد اینکه گرفتم دیدم بدون اینکه بینی ات زیاد زخمی بشه خون پر فشاری از بالای بینی ات جریان پیدا کرد..دست بهش زدی و کل صورتتو خونی کردی و هم صورت خاله متین رو...کاش میشد ازون صحنه عکس بگیرم...

متین جون هم بغلت کرد و رفت سمت درمانگاه نزدیک و من خون تو بدنم خشک شده بود...اونجا گفتن ببرید بیمارستان و عکس بگیرید..

دست خاله درد نکنه خیلی زحمت کشید و نگرانت شد..

سریع اومدیم خونه آنا اینا و شستیمت و دیدیم خون سریع بند اومد...زنگ زدیم به باباعلی اونم سرکار نبود و نهار بدون اطلاع رفته بود خونه عمه ات!!!! و تا بیاد شما خواب بودی...

به بینی اش توجه کنین

زخم بینی

دیدیم حالت خوبه و دیگه نبردیمت جایی.. دلم خیلی گنده نیست اما حوصله بیمارستانو نداشتم...از لحاظ روحی تحلیل میرم  و شما هم خوب بودی و فقط یه ضربه بود...بعدش هم کلی دایی جون و مادر جون زنگ میزدن برای تبریک روز دختر و هم پرسیدن حال شما.منم با این اتفاقی که افتاد به هیچ کدوم از دخترامون زنگ نزدم و یه اس ام اس کلی دادم...

شب هم بابایی به مناسبت روز دخملی رفت بستنی واسمون خرید و بعد شما پیش بابایی بودی و من برای انجام کارش رفتم 7 حوض....تو این فاصله شرک دیدی و ماجرای خاصی که تو پست بعدی میارم....و بعد برگشتنم دوش گرفتیم و خوابیدی...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)