6/ مهر/90
صبحت بخیر ناناسی..
امروز سرم بشدت درد میکنه...دیشب هر سه خسته بودیم و تا صبح یکبار بیدار نشدیم و شما هم آب نخواستی....صبح تو خواب عمیق بودیم که زنگ موبایلم بیدارم کرد و بعدش با سردرد شدید بیدار شدم...الان هم که ساعت ده صبح شده هنوز فرقی نکرده...با اینکه صبحها نیم ساعت زودتر حرکت میکنیم اما همچنان ترافیک شدیده...
خوشا آخر هفته و خوشا خواب فردا صبح....
به هزارزحمت سوار صندلیت کردم آخه گریه میکردی که جلو بشینی:
آوردمت توي خونه . اما دوست نداشتي بياي تو. ميرفتي بيرون و ميگفتي خدافظ و در رو مي بستي.
مجبور شدم به يه آقايي بگم كه آقا شما دزد هستيد....يهو آقاهه ترسيد از حرفم و بعد كه قضيه رو فهميد گفت آره شما هم ترسيدي و اومدي تو خونه...و کف زمین مدتها نشستی...جدیدا اینو یاد گرفتی و برات هم فرق نمیکنه که کجا باشی و خودت و لباسهاتو به گند مبکشی...یه راه حلی پبدا مینم. مطمئن باش...
ببین منِ مادر خسته و بدبخت رو چطوری هلاک میکنی...منم با خونسردی صبر میکنم تا یه گربه رد بشه و بترسی و بیای بالا...و این مدت زیادی طول نمیکشه...چون چیزی که تو تهران فراووونه گربست....
كمي فيلم ديدي و غذا خوردي...با مامان آنا هماهنگ كرديم بريم 7 حوض بگرديم...خيلي شيطوني كردي. و آنا دختر خوبي تو كالسكه اش نشسته بود. مامان آنا واستون بستني و پاستيل خريد اما فقط چند دقيقه اثر داشت. منم واست ستاره خريدم...اما گمش كردي...هم مال خودت و هم مال آنا رو...نتونستم عكس بگيرم ازتون....
تا اومدي خونه از خستگي خوابيدي...