6/ بهمن/90
صبح با دختر خاله هام قرار گذاشتم که بریم استخر و شما تنها پیش مادرجون بودی...ماجرای درزیکلا و خاله خدیجه ام بماند وااای که چقدر خندیدیم...چقدر خوش گذشت...دو برگشتیم خونه و مینا هرچه اصرار کرد نهار نموندم..بی دخترم هرگز... شما هم از صبح خونه خاله جون رفتی و بعدش با مادرجون رفتی حموم...طفلکو از کار و زندگی انداختی . نه مغازه میره و نه به کارهای خودش میرسه فقط گند کاریهای شما رو جمع میکنه و عشق میکنه و قسمم میده که تو خونه خودمون کاری به کار خرابکاریهات نداشته باشم و دعوات نکنم..آخه مگه من صبر و تحملم مثل اونه مگه... بعد از ظهر خوابیدیم و بعدش من رفتم سرخاک خاله جون...شب هم همه دوباره جمع شدند و کلی براشون رقصیدی و شعر خوندی و حرف زدی ...