محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

6/ بهمن/90

صبح با دختر خاله هام قرار گذاشتم که بریم استخر و شما تنها پیش مادرجون بودی...ماجرای درزیکلا و خاله خدیجه ام بماند وااای که چقدر خندیدیم...چقدر خوش گذشت...دو برگشتیم خونه و مینا هرچه اصرار کرد نهار نموندم..بی دخترم هرگز... شما هم از صبح خونه خاله جون رفتی و بعدش با مادرجون رفتی حموم...طفلکو از کار و زندگی انداختی . نه مغازه میره و نه به کارهای خودش میرسه فقط گند کاریهای شما رو جمع میکنه و عشق میکنه و قسمم میده که تو خونه خودمون کاری به کار خرابکاریهات نداشته باشم و دعوات نکنم..آخه مگه من صبر و تحملم مثل اونه مگه... بعد از ظهر خوابیدیم و بعدش من رفتم سرخاک خاله جون...شب هم همه دوباره جمع شدند و کلی براشون رقصیدی و شعر خوندی و حرف زدی ...
8 بهمن 1390

5/ بهمن/90

صبح زود که خاله جون وحیده میرفت امتحان کلی گریه کردی و  نمیذاشی بره.. بیچاره شبش هم از دستت نخوابیده بود.. صبح باباییومد و ماشینو داد بما تا کمی دور بزنیم...شما وقتیکه منتظرش بودی فرشاد دیونه رو دیدی..اونم  عربده کشید و خیلی ترسیدی.. کمی دور زدیم و بابایی رو رسوندیم و برگشتیم... تو راه هم دم مغازه کلی برای دایی جون وحید بهونه گیری کردی.. اخه من موندم که چطور برت گردونم تهران... فعلا راحتم اما روزهای اول برگشتن واسم خیلی سخت میشه...اینجا هم داری برنامه مورد علاقتو نگاه میکنی: امروز کمی درس خوندم و عصری هم با دخترخاله هام رفتیم بابل گردی و کیمی و خواهر مهرسا (عاطفه) هم بود و خوش گذشت.. و تازه اومدم تا بعد شام بریم...
8 بهمن 1390

3/ بهمن/90

صبح بابایی اومد و رفتیم دنبال کارای بانکی و شما موقع رفتنمون اصلا محل به ما نذاشتی و تازه در رو بستنی و گفتی برو...همش با خاله جون وحیده سرگرم بودی و بچه ها همه مدرسه بودند..ما هم که مرخصی..بعد نهار هم  کلی لج کردی و حسابی خوابت میومد..طوری که پدرجون خواست ببرتت خونه سنا نرفتی و گرفتی خوابیدی...کمی بعد علیرضا اومد و برات شیر خشک و شیر گاو خرید تازه با خاله جون رفتن گوشواره رو از زرگری آوردند چون نگینش افتاده بود...شربت سرماخوردگی هم خرید چون حس کردم داری خس خس میکنی و چقدر بموقع بود چون دیگه سرما نخوردی خدارو شکر...الان هم خوابیدی که تا عصر بچه ها بیان... مهرناز اومد و انگولکت کرد تا بیدار شدی..کلی ذوقیدی..نشستیم و عصرونه خور...
8 بهمن 1390

2/ بهمن/90

از صبح جایی نرفتیم و خونه بودیم و همه بچه ها اونجا بودند و کلی بازی کردی محیا همراه با مهرناز و سحر و مرجان و مرجان در حال کمک به خاله جون وحیده برای زفت و رفت محیا: چند تا عکس ناز از دخملم: و عصری هم سر خاک خاله جون رفتیم و شما هم اومدی و فاتحه خوندی... اون خانم چادری هم مادرجونه که همیشه با عشق میاد خونه دخترش و من از دیدنش اساسی میسوزم...   وااای اگه خاله جون بود مثل بقیه چه ذوقی میکرد از کارات و شیرین زبونیهات... تو آرامگاه چشات به قبر و عکس یه نی نی افتاد و خیلی ناراحت شدی و به همه میگفتی...از همونجا بچه ها سوار ماشین خاله جون شدند و یواشکی رفتند و شما وقتی متوجه شدی ن...
8 بهمن 1390

1/ بهمن/90

دیگه بهمن هم اومد و با خودش حسابی بهمن بپا کرد..علیرغم اینکه هوا خیلی خوب بود... صبح تو ترافیک وحشتناکی موندیم و ساعت 8:30 کارت زدم..شما هم حسابی خواب بودی.. مادرجون زنگ زد که بعد از ظهر نریم..خیلی نگرانن. آخه برف بهمن شوخی بردار نیست.. در ضمن امشب سالگرد تمام عزیزانیه که تو حادثه ریزش کوه تو جاده هراز و سقوط اتوبوس تو دره 150 متری، تو سال 83 از دست دادیمشون..و من هم تو اون اتوبوس بودم و خدا رو شکر چیزیم نشد.با یه امداد غیبی... خدا به پدر و مادرشون صبر بده چون اکثرا بین 18 و 30 سال و دانشجو بودند و برای امتحانات یا بعد امتحانات و برای رفع خستگی میرفتن خونه هاشون..   ببینیم تا عصر هوا چطوره..همه چی دست خدا...
8 بهمن 1390

انار رفت تا تولد دوسالگیشو با فرشته ها جشن بگیره

ووووااااااااااااااااااااااااااای خدایا کجایی بالاخره شفاش دادی!!!! راحتش کردی؟؟؟؟ انارو میگم ای خدا حالا مادرش چکار کنه؟ با عروسکاش!!! وااای خدایا نه!!! دستم ب یحسه... انارجون تو تولدت، خاله جون زهره من هم میاد..سلام منو بهش برسون...بهش بگو چرا صبر نکردی تا ببینمت و بعد بری..ندیده دوستت دارم...   خدایا من خیلی پست هستم آخه خوشحالم که جای مامانش نیستم اما خیلی براش دارم میسوزم... نه من شوهرم و خانواده ام همه هنگ کردند...خدایا هیچ مادری رو با بچه اش امتحان نکن...چه حکمتیه آخه... ...
1 بهمن 1390

30/ دی/90

صبح ساعت 9و نیم بیدار شدیم چون دیشب خوب نخوابیدم سرم درد میکرد..امروز موندیم خونه تا کمی به کارها برسم و درس بخونم .آخه فردا خدا بخواد عازم هستیم... ما تو شمال یه نوع مرکبات داریم بنام دارابی و دیشب بابایی اسمشو به عمو امیر توضیح میداد.. شما هم امروز بمن گفتی مانی دارابی میخوام   و من از تعجب شاخ درآوردم که شما چطور از تو حرف بزرگترها همه چی رو یاد میگیری.. از صبح چند بار گفتی دلم درد میکنه و  نعناع و چهل گیاه با نبات بهت دادم و خوردی... الان هم مامان سنا زنگ زد تا براش  پوشک بخرم. پس باید الان بخاطرش برم بیرون... فردا همه منتظر شمان تا بریم... بابایی پیشنهاد داد تا بریم خونه شهریار اینا..من هم از خدا خواست...
1 بهمن 1390

29/ دی/ 90

صبح ساعت نه بیدارم کردی و دستتو گذاشتی رو صورتم و گفتی مانی بیدارشو صبحونه بخوریم. پنیر بخوریم ... و خوشحال ازین بودی که چشم وا کردی تو خونه و کنارم بودی...من هم همین احساسو داشتم نازگلم...خوشحالم که دختری دارم که اینجور روون و پاک احساساتشو بمن منتقل میکنه...بابایی هم که صبح زود با ماشین رفت و ما هم قرار امروزم با دوستامونو کنسل کردیم.. با هم رفتیم بیرون و یه دور جانانه بعد مدتها زدیم و قبلش چند تا عکس ازت گرفتم  مانی بریم دیده!!! محیا سرتو بالا کن... حالا نه اینقدر بالا... همش تو راه چیز میز میخوروندمت تا تو کالسکه بمونی.. این هم فرشاد که خیلی ازش میترسی...(...
1 بهمن 1390

28/ دی/90

سلام دخمل ناناسم!!! صبح تو مهد با دیدنم بیدار شدی و گریه کردی و محکم بهم چسبیدی تا نرم. من هم بردمت تو راهرو کمی دورت بدم تا بهتر بشی...یهو چشمت به کلاس خاله رویا افتاد و با خوشحالی ازم خواستی که ببرمت اونجا.. من هم بردمت و خاله رویا با آغوش باز پذیرفتت... من هم رفتم سرکارم تا خاله رویا با شگرد خوبش شما رو تحویل خاله بهاره بده.. کاش همه مربیهای مهد تجربه اونو داشتن...نمیدونم چطور هم کارشو خوب انجام میده و هم تو دل شما اینقدر جا وا کرده... فکر کنم گشنه ات بوده خدا کنه زودی بهتون صبحونه بدن... عصری شاید با خاله سمی و خانم دکتر عسگری ( استاد دوره لیسانسم که همیشه به ما لطف داره) بریم بیرون یه دوری بزنیم و خوش بگذرونیم..&nb...
1 بهمن 1390

دسته گلی برای مادر

    مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا ق...
28 دی 1390