محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

11/ بهمن / 90

صبح بخیر صبح زودتر راه افتادیم اول پمپ بنزین و بعد مهد و من هم اومدم زیارت عاشورا و برگشتنی دیدم برف میاد. لباس خیلی گرم برات نپوشیدم..و شاید بعد ازظهر با اون یکی محیا بریم پونک..  برف شدیدی میباره ظاهرا رفتنمون کنسله .. من هم حالم خیلی خوب نیست..پس بهتره بریم خونه و برای شام یه سوپ داغ و قیمه درست کنم.. دوستای خوبم همکار بابای محیا که خیلی جوونه و دوتا نی نی ناز داره مشکل خونی پیدا کرده و دکترها نا امید شدند و بابایی خیلی ناراحته... تو رو خدا براش دعا کنین.. اللهم اشفع کل مریض وقتی اومدم دنبالت برف شدید شده بود و شما هم خیلی ذوق کردی و رفتی وایستادی تو برف ها تا خیس بشی..از لبخند رضایتت معلومه که تو چه حال...
12 بهمن 1390

10/ بهمن/90

سلام صبح بخیر...من امروز ساعت ده امتحانمو میدم و شرش کم میشه...تو رو خدا دعا کنین هر چه خوندم رو پس بدم.. برمیگردم..  من اومدم..امتحان خوب بود.. سولات ملموس بودن...اما یکی رو جابجا نوشتم و دوتاشو ناقص..اما نمره مهم نیست میدونم دوره اش رو رد کردم... اتفاقا تو یه تیکه جزوه ام که پاره اش کردی چند خط نوشته بود که از اون هم یه سوال اومد..خوب بود ننداختمش... امروز عکاس اومده مهد تا ازتون عکس بگیره..راستش عکسهای پاییزت خیلی خوب شد و من هم با این دوربینم مدام درحال گرفتن عکس هستم..سفارشی برات ندادم و گفتم بخاطر کثرت جمعیت ایندفعه اونایی که عکس نگرفتن بگیرن... دم خونه تصمیم گرفتم بریم 7 حوض دور بزنیم... رفتیم و چند تا شال خر...
12 بهمن 1390

9/ بهمن/90

صبح همگی بخیر... این دسته گل رو پدرجون از حیاط خونشون چید و من هم آوردمش سر کارم تا روحیه مون وا بشه.. از بی خوابی دیشب سرم درد میکنه و حجم کار اینجا...وااای خدایا مددی...امروز تومهد نخوابیدی و خدا با من یار بود تو ماشین خوابت برد و آروم گذاشتمت سرجات و خودم کنارت خوابیدم..قبلش به خاله ندا زنگ زدم که بیدارمون نکنه، طفلک خودش خواب بود و من بیدارش کردم...عیبی نداره..اون زیاد وقت داره بخوابه.. من ازین اتفاقات  چند ماه درمیون برام پیش میاد.. خلاصه یک ساعتی با آرامش خوابیدم و بیدار که شدم رفتم سراغ جزوه ام.. خوب خوندم تا شما بیدار شدی و غذا خواستی..تا اومدن بابایی بچه خوبی بودی و من هم پیشرفت زیادی داشتم..اما وقتی اون اومد...
10 بهمن 1390

عروسک صدف - پارسا فندوقی

این عروسک محیا، خودش شکل صدفه اما نمیدونم چرا عکسش شکل پارسا فندقی خودمون شده...شاید چون نیمرخه... قابل توجه دوستان عزیز دیگه که تقاضای عروسک نی نی خودشون رو دادن...بخدا من هیچ کاره ام . به تبلیغات گوشه وبلاگتون دقت کنین..عروسک نی نی تونو میسازن میفرستن ...
10 بهمن 1390

نظرات دوستای خوبمون در رابطه با بسته شدن وبلاگ

  سلام دوستای گلم!!! وبلاگم به اشتباه فیلتر شده بود و خدا رو شکر مشکل حل شد.. همینجا جا داره از دوستای نازنینم که از دوریمون دلتنگ شدند و با تلگراف از مدیریت درخواست حمایت کردند تشکر کنم...مامان صدفی، پرنیا گلی، هستی جون، حنا و محیا عظیمی و خاله هدی مهربون و مامان فاطمه زهرای گل...   مامان صدفی: با عرض سلام و خسته نباشی خدمت مدیریت محترم سایت محبوب نینی وبلاگ ضمن تشکر و قدردانی فراوان از زحمات شبانه روزی شما برای فرزندانمان، این حقیر به عنوان عضو کوچکی از این سایت بزرگ از شما درخواست حمایت دارم.  مدتی است وبلاگ یکی از دوستان عزیزمان با عنوان « برای دختر نازم محیا» به آدرس" http:...
10 بهمن 1390

از خانواده انار چه خبر؟؟؟

راستی کسی از خانواده انار کوچولو و مراسمش خبر نداره...کسی اگه رمز دوستش رو تو blogfa داره به من هم بده لطفا!!!! انار جان یادت همیشه باقیست...هر چند کافی نیست و در برابر صبر مادرت خیلی اندک است... ...
9 بهمن 1390

اگه گفتی این عروسک شکل کیه؟؟

مامان های عزیز اگه حدس زدین این عروسک محیا شکل کدوم دوست وبلاگی ماست جایزه داره مخصوصا اگه مامانش حدس بزنه... قابل توجه دوستایی که میگن این عروسک شکل صدفه بگم که بزودی عکس عروسک صدفی در این مکان نصب میشود...  ...
9 بهمن 1390

8/ بهمن/90

صبح دوباره کشان کشان آوردمت دم ماشین.. دیگه حسابی چاخالو شدی و نزدیک بود بندازمت زمین.. تو مهد هم بیدار شدی و رفتی بغل خاله مهدیه و من هم اومدم سرکار..خیلی کار دارم و سرم شلوغه...مطالبتو که تایپ کرده بودم تو پستات گذاشتم و خیالم راحت شد...دلم برای دوستامون هم خیلی تنگ شده بود... امیدوارم تو مهد بهت خوش بگذره..  امروز بر خلاف همیشه زود اومدم دنبالت و چقدر ذوق کردی..خاله بهاره گفت پرنیا بخاطر مسواک زدن مرتب جایزه گرفت و خوبه که تو مهد رو اینچیزها باهاتون کار میکنن..گفتی مانی بریم خونه مساک بزنیم.. البته شما هم میزنی اما نامرتب.. فرصت داشتیم تا پس از مدتها تاب بازی کنی.. اینجا بود که مادر پانیذ گفت: پا...
9 بهمن 1390

7/بهمن/90

صبح زود با گروه عظیمی من جمله فاطمه همسایه که امشب بله برونشه رفتیم جمعه بازار و برات کلی کش مو و جوراب شلواری و جوراب خریدم... بعدش بابایی اومد دنبالمون و اومدیم تهران.. با اینکه خونه کلی شلوغ بود اصلا گریه نکردی و قیافتو اخمو کردی و سر کوچه رفتی تو خواب..من قربونت برم که همه چی میفهمی و ریختی تو خودت....و تا تهران خواب بودی.. جاده خلوت و خوب بود...الان هم خودتو با اسباب بازیهات سرگرم کردی و بغل بابایی داری بازی میکنی و جالب اینکه اسم هیچکس رو نمیاری..من فدات بشم که کنار میای...دوست دارم نازنینم... عصری هم با بابایی کلی گرگ بازی کردی و خونه رو حسابی بهم ریختی و نجس کردی و نمیذاشتی پوشکت کنم...در عین حال جیشتو هم نمیگی...
8 بهمن 1390

4/بهمن/90

صبح دایی جون قاسم اومد و بابت تشکر از حرفهای دیشبت برات پاستیل خرید..و چقدر خوشحال شدی و براش کلی شعر خوندی و گفتی مرسی دایی جون... اصلا این روزها واسه هیچ کاری منو نمیخوای...شستن و لباس پوشیدن و غذا دادنت با بقیه بخصوص خاله جون وحیدست و اصلا نمیذاری درس بخونه... امروز تعطیله و بچه ها همه میان اینجا...سحر زنگ زده که بریم خونشون اما من اصلا حوصله ندارم...فقط دوست دارم خونه مادرجون باشم..بخوابم و درس بخونم و بیاد ایام مجردی کلی حال کنم..همه عصری رفتیم خونه سنا و سحر و ازونجا خاله جون عسل اومد دنبالمون و شام رفتیم خونشون( بالاخره تسلیم شدم).. محیا با سنا دختر داییش: خیلی بارون شدیدی می بارید و شما هم نس...
8 بهمن 1390