محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

8/ بهمن/90

1390/11/9 8:26
نویسنده : مامان مریم
707 بازدید
اشتراک گذاری

صبح دوباره کشان کشان آوردمت دم ماشین.. دیگه حسابی چاخالو شدی و نزدیک بود بندازمت زمین..

تو مهد هم بیدار شدی و رفتی بغل خاله مهدیه و من هم اومدم سرکار..خیلی کار دارم و سرم شلوغه...مطالبتو که تایپ کرده بودم تو پستات گذاشتم و خیالم راحت شد...دلم برای دوستامون هم خیلی تنگ شده بود...

امیدوارم تو مهد بهت خوش بگذره.. 

امروز بر خلاف همیشه زود اومدم دنبالت و چقدر ذوق کردی..خاله بهاره گفت پرنیا بخاطر مسواک زدن مرتب جایزه گرفت و خوبه که تو مهد رو اینچیزها باهاتون کار میکنن..گفتی مانی بریم خونه مساک بزنیم..البته شما هم میزنی اما نامرتب..

نازنین مریم

فرصت داشتیم تا پس از مدتها تاب بازی کنی..

اینجا بود که مادر پانیذ گفت: پانیذ جان چشاتو بده بالا و ما کلی خندیدیم...

و دیداری تازه با هستی مهربون

موقع برگشت یه سری به دلینا زدیم تا ببینیم چی داره اما بسته بود و گذاشتم خریدها رو بعد امتحانم..ایشاله آخر هفته...

تو خونه هم بچه اتو خوابوندی

و اونقدر لباساتو اتو زدی که شارژش تموم شد..بسلامتی اتو منو هم که شکوندی..

موقعی که بابایی داشت نبات و نعناع میخورد خواستی من هم بهت دادم اما خوشت نیومد و ریختی کف آشپزخونه و بعد گفتی آب و اونو هم ریختی  و من دوباره عصبانی شدم و بوووووووم...و بابایی نجاتت داد..آخه مامانی نمیدونم چرا لج میکنی و چرا منه دیوونه نمیتونم خودمو کنترل کنم و دعوات میکنم...کلی گریه کردی..بمیرم برات الهی.. دستم بشکنه..رفتی جلوی آینه و لپتو که زدم نگاه میکردی و بیشتر گریه میکردی...آخه من مامان به این درجه وحش ندیده بودم..منو ببخش گلم

شب اصلا خوب نخوابیدی و تا صبح گریه کردی و خاله جون وحیده رو میخواستی آخه بدجوری موقع خوابیدن بهت فاز میداد و کلی عشق میکردی و مانی ازین کارها نمیکنه...خلاصه نه خودت خوابیدی و نه گذاشتی من بخوابم و نیز عذاب وجدان که گفتم نکنه ازینکه دعوات کردم ناراحتی..اما بعدش که کلی بغل و بوست کردم ناناسی.. منو ببخش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان دانیال
8 بهمن 90 12:26
سلام. خوشحالم که مشکل وبلاگت حل شد. می دونم که خیلی زحمت کشیدی برای این وبلاگ. خدا رو شکر که زحماتت به هدر نرفته.


ممنون آره داشتم دق میکردم
عمه نرگس
9 بهمن 90 18:42
آره مانی نمیدونی چه بانمک مسواک میزنه که من که داشتم ضعف میکردم.بوس برای محیاجونی