7/بهمن/90
صبح زود با گروه عظیمی من جمله فاطمه همسایه که امشب بله برونشه رفتیم جمعه بازار و برات کلی کش مو و جوراب شلواری و جوراب خریدم... بعدش بابایی اومد دنبالمون و اومدیم تهران..
با اینکه خونه کلی شلوغ بود اصلا گریه نکردی و قیافتو اخمو کردی و سر کوچه رفتی تو خواب..من قربونت برم که همه چی میفهمی و ریختی تو خودت....و تا تهران خواب بودی..
جاده خلوت و خوب بود...الان هم خودتو با اسباب بازیهات سرگرم کردی و بغل بابایی داری بازی میکنی و جالب اینکه اسم هیچکس رو نمیاری..من فدات بشم که کنار میای...دوست دارم نازنینم...
عصری هم با بابایی کلی گرگ بازی کردی و خونه رو حسابی بهم ریختی و نجس کردی و نمیذاشتی پوشکت کنم...در عین حال جیشتو هم نمیگی...تلاشهای این چند روزه مادرجون هم جواب نداد...کمی هم کلافه ام کردی و از کوره در رفتم و بابایی از دستم نجاتت داد...آخه این چند روز نه آشپزی کردم و نه کار خونه و نه زحمت شما رو کشیدم..دوباره که اومدم خونه دنیا ریخت رو سرم و به تمام کارم رسیدم تا فردا حسابی درس بخونم...تنبلی هم عالمی داره بخدا..
بزور خوابیدی..