4/بهمن/90
صبح دایی جون قاسم اومد و بابت تشکر از حرفهای دیشبت برات پاستیل خرید..و چقدر خوشحال شدی و براش کلی شعر خوندی و گفتی مرسی دایی جون...
اصلا این روزها واسه هیچ کاری منو نمیخوای...شستن و لباس پوشیدن و غذا دادنت با بقیه بخصوص خاله جون وحیدست و اصلا نمیذاری درس بخونه...
امروز تعطیله و بچه ها همه میان اینجا...سحر زنگ زده که بریم خونشون اما من اصلا حوصله ندارم...فقط دوست دارم خونه مادرجون باشم..بخوابم و درس بخونم و بیاد ایام مجردی کلی حال کنم..همه عصری رفتیم خونه سنا و سحر و ازونجا خاله جون عسل اومد دنبالمون و شام رفتیم خونشون( بالاخره تسلیم شدم)..
محیا با سنا دختر داییش:
خیلی بارون شدیدی می بارید و شما هم نسبت به محبت همه به سنا حسودی میکردی...بیچاره بقیه که اینقدر همه شما رو تحویل میگیرن...کسی حسودی نمیکنه..
محیا تو خونه خاله جون و نقاشی با مداد رنگی مهرناز:
شب هم مهرناز اصرار کرد که اونجا بخوابیم و ما نموندیم و اونهم قهر کرد...خیلی دوستت داره شنیدم میگفت خوشبحال خاله جون مریم که همش با محیاست... و خیلی از دوری ما ناراحت بود...
این هم افتخارات مرجان و مهرناز که حیفم اومد نذارم:
ایشاله همیشه موفق باشند..