6/ بهمن/90
صبح با دختر خاله هام قرار گذاشتم که بریم استخر و شما تنها پیش مادرجون بودی...ماجرای درزیکلا و خاله خدیجه ام بماند وااای که چقدر خندیدیم...چقدر خوش گذشت...دو برگشتیم خونه و مینا هرچه اصرار کرد نهار نموندم..بی دخترم هرگز...
شما هم از صبح خونه خاله جون رفتی و بعدش با مادرجون رفتی حموم...طفلکو از کار و زندگی انداختی . نه مغازه میره و نه به کارهای خودش میرسه فقط گند کاریهای شما رو جمع میکنه و عشق میکنه و قسمم میده که تو خونه خودمون کاری به کار خرابکاریهات نداشته باشم و دعوات نکنم..آخه مگه من صبر و تحملم مثل اونه مگه...
بعد از ظهر خوابیدیم و بعدش من رفتم سرخاک خاله جون...شب هم همه دوباره جمع شدند و کلی براشون رقصیدی و شعر خوندی و حرف زدی ودلبری کردی...
عشقولانه محیا با دختر داییش سحر:
من باز هم نگران رفتن فردام...بقیه هم حسابی دلتنگ شیرین زبونیهات میشن...دایی جون هم که مدام ازت عکس میندازه...واقعا دقیق حرف میزنی و بقول دایی جون قاسم یه فارسی سخن گوی کامل هستی..دیگه همه چی رو واضح میگی و من همشو یادم نمیاد..خوسمزه، اصلا، دَرِکه( به درک خودمون) ، هرکاری کنی فرشاد میگه ok، پایم، کشتمش، میکشیش؟؟؟ و خیلی چیزها که من یادم نمیاد..
زندایی ها هم برات جایزه هاشون خریرن...دستشون درد نکنه...
و این هم جمع کثیری از بر و بچ که اتاق خاله جون سمانه رو به گند کشیدن: