5/ بهمن/90
صبح زود که خاله جون وحیده میرفت امتحان کلی گریه کردی و نمیذاشی بره.. بیچاره شبش هم از دستت نخوابیده بود..
صبح باباییومد و ماشینو داد بما تا کمی دور بزنیم...شما وقتیکه منتظرش بودی فرشاد دیونه رو دیدی..اونم عربده کشید و خیلی ترسیدی.. کمی دور زدیم و بابایی رو رسوندیم و برگشتیم...
تو راه هم دم مغازه کلی برای دایی جون وحید بهونه گیری کردی.. اخه من موندم که چطور برت گردونم تهران... فعلا راحتم اما روزهای اول برگشتن واسم خیلی سخت میشه...اینجا هم داری برنامه مورد علاقتو نگاه میکنی:
امروز کمی درس خوندم و عصری هم با دخترخاله هام رفتیم بابل گردی و کیمی و خواهر مهرسا (عاطفه) هم بود و خوش گذشت.. و تازه اومدم تا بعد شام بریم خونه دایی جون اکبر که علیرضا رو برسونیم...اونجا هم کلی شعر خوندی و برای زندایی بسم الله الرحمن رحیم – بنام خداوند بخشنده مهربون- خوندی اونم خوشش اومد و قول پاستیل بهت داد..