3/ بهمن/90
صبح بابایی اومد و رفتیم دنبال کارای بانکی و شما موقع رفتنمون اصلا محل به ما نذاشتی و تازه در رو بستنی و گفتی برو...همش با خاله جون وحیده سرگرم بودی و بچه ها همه مدرسه بودند..ما هم که مرخصی..بعد نهار هم کلی لج کردی و حسابی خوابت میومد..طوری که پدرجون خواست ببرتت خونه سنا نرفتی و گرفتی خوابیدی...کمی بعد علیرضا اومد و برات شیر خشک و شیر گاو خرید تازه با خاله جون رفتن گوشواره رو از زرگری آوردند چون نگینش افتاده بود...شربت سرماخوردگی هم خرید چون حس کردم داری خس خس میکنی و چقدر بموقع بود چون دیگه سرما نخوردی خدارو شکر...الان هم خوابیدی که تا عصر بچه ها بیان...
مهرناز اومد و انگولکت کرد تا بیدار شدی..کلی ذوقیدی..نشستیم و عصرونه خوردیم و عصر هم دایی جونها یکی یکی واسهه دیدنت اومدند..و براشون کلی زبون ریختی..و هر کدوم خواستند بریم خونون و لی من اصلا حوصله نداشتم و..پدرجون لباس پوشدت و بردت خونه سنا توچولو و برات پاستیل خرید..اینجا هم درحال تماشای تی وی و النگوهای منو کردی دستت و حال میکنی:
این یه کار رو هم از مهد یاد گرفتی خدا رو شکر زیاد وابستش نیستی:
محیا در حال ماشین بازی:
دایی جون قاسم هم کلی سربسرت گذاشت و اشکتو درآورد و شما بهش فحش میدادی و اونم خوشش میومد... طی این سالیان فکر کنم اولین کسی بودی که جرات کرد این حرفها رو بهش بزنه شما بودی و چقدر هم اون خوشش میومد..و من ازین صحنه فیلم گرفتم...