11/ بهمن / 90
صبح بخیر
صبح زودتر راه افتادیم اول پمپ بنزین و بعد مهد و من هم اومدم زیارت عاشورا و برگشتنی دیدم برف میاد. لباس خیلی گرم برات نپوشیدم..و شاید بعد ازظهر با اون یکی محیا بریم پونک..
برف شدیدی میباره ظاهرا رفتنمون کنسله .. من هم حالم خیلی خوب نیست..پس بهتره بریم خونه و برای شام یه سوپ داغ و قیمه درست کنم..
دوستای خوبم همکار بابای محیا که خیلی جوونه و دوتا نی نی ناز داره مشکل خونی پیدا کرده و دکترها نا امید شدند و بابایی خیلی ناراحته... تو رو خدا براش دعا کنین..
اللهم اشفع کل مریض
وقتی اومدم دنبالت برف شدید شده بود و شما هم خیلی ذوق کردی و رفتی وایستادی تو برف ها تا خیس بشی..از لبخند رضایتت معلومه که تو چه حالی..
برف روی کلاه محیا نشسته:
اومدم خونه و غذامو درست کردم و به کارها رسیدم و بابایی ٦:٣٠ اومد و خواستم ازش که پیشش بمونی و من همکارم ( همسایه) رفتیم ٧ حوض برای ادامه خریدهای دیشب... وقتی شما رو نمیبرم هم خودت اذیت نمیشی و هم من چشام تازه وا میشه و اجناس رو میبینم..
به بهونه گرفتن کیف خاله جون سمانه ،برای خودم هم کفش و کیف عید خریدم...تصمیم گرفتم با شما و با این ترافیک و گرونی بنزین الکی همه تهران رو نگردم ٧ حوض خودمون از همه جا بهتره..همه چی توش پیدا میشه...اما خدا بخواد یه ٥ شنبه رو میریم بوستان و میلاد نور تاخوش بگذرونیم...
خیلی دخمل خوبی بودی و بابایی رو اذیت نکردی و برنامه تو میدیدی..من هم جایزه برات انگشتر خوشتل خریدم...خوشم میاد بابایی تازه داره راه میفته.. اما خریدایی که کردم رو گذاشتم تو ماشین تا بابایی یهو با اینهمه نایلکس هر شب شوکه نشه... بعد که بابایی نبود رفتم از تو پارکینگ یواشکی آوردم بالا و شما هم عین بچه های مثبت از جلو تلویزیون تکون نخوردی تا من برگردم..کلی هم ازین کارت ذوق میکردی..فکر کنم بعدها ازینکه تنها بذارمت خونه مشکلی نداشته باشم...
چقدر هم بابایی نفهمید و شب به روم آورد...