خاطرات مکه رفتنم تو سال 79
این پست رو سر صحبتی که با مامان احسان جون پیش اومد مینویسم..شاید برای بقیه خالی از لطف نباشه...مامان احسان هنوز گذرنامه هاشون آماده نشده و التماس دعا دارن تا تو تاریخ موعود مشکل رفع بشه ایشاله
سال 79 من دانشجوی سال دوم شیمی دانشگاه شهید بهشتی بودم و اولین سالی بود که دانشجوها رو به حج میبردن..خیلی ها ثبت نام کردند و فقط 150 نفر رو میگرفتن..من شماره شناسنامه ام 72 هست و هفتاد و دومین نفری که اسمش تو قرعه کشی درومد من بودم..
با کلی ذوق رفتم خونه و از خونواده پول گرفتم و صبح زود برگشتم تهران..بابام میگفت بچه بذار صبح بشه و بانکها وا بشه و من میگفتم نه دیره همین عصر..یهو یه آقا اومد در مغازه و به بابا گفت فلانی من فردا نیستم تا برم بانک..این 700هزارتومن رو بگیر و چک منو دستی بهم بده...
میبینی عظمت خدا رو..خلاصه برداشتیم و رفتیم..و همه چی خوب بود و تابستونی همه میومدن برای خداحافظی با من و التماس دعا و کار مامانم شده بود پذیرایی..اما هی سفر عقب میفتاد و هی پذیرایی و خداحافظی ادامه پیدا کرد تا شهریور..آخه اونموقع مثل الان نبود که بچه قنداقی رو هم ببرن..خیلی بچه ها نمیرفتن مکه و من که 19 سالم بود همه براشون جالب بود وبمن میگفتن حاجی کوچولو...
خلاصه دوهفته قبل اعزام، پاسپورت همه اومد ولی مال من بخاطر یه مشکل کوچیک که سریع رفعش کردند ( کج بودن مهر روی عکس) فرداییش میومد..و در نتیجه ویزا هم یه روز با تاخیر ودر نتیجه من از دوستام یه روز دیرتر باید پرواز میکردم و جالب اینکه گروه ما آخرین گروه دخترها بود و فردا باید با 149 تا پسر میرفتم که هم خانواده و هم خود سازمان اجازه نداد..خلاصه کارم شد گریه ...شبها حتی تو خواب گریه از چشام میومد و تمام بالشم خیس خیس بود...
سه روز تو شوک شدیدی رفتم..منگ و فقط اشک چشام نشون میداد که من زنده ام..
طفلک مامانم که خودش هنوز مکه نرفته ( تو نوبت تمتع هست و همش میگفت درس بچه هام برام مکه است) یه گردنبند داشت که 42 گرم طلا داشت (فکر کن الان چقدر قیمتش بود) برام فروخته بود تا خرج مکه ام رو بده..و دید دخترش تو این حاله اونم مینشست باهام گریه میکرد..
از داداشم خواستم تا روز پرواز منو به فرودگاه ببره تا دوستامو ببینم و دلم آروم بشه...
با مخالفت شدید همه رفتیم. تمام صبحش دوییدیم دنبال یه نقطه امید..دیگه رئیس کاروانه هر کار تونست کرد اما نشد...دو نصفه شب پرواز بود و من ده شب برای خداحافظی با دوستام تو فرودگاه بودم تا روحمو به اونا بسپارم تا با خودشون ببرن...
همه دیدن که سرپرست کاروان نیست..ده و نیم شب، تو فرودگاه درحال تقسیم ویزای بچه ها بودن و من و داداشم کز کرده کنار ایستاده بودیم..یهو سرپرست کاروان اومد و گفت به این دختر زنگ بزنید تا از شمال بیاد. شایدبرسه!!! من ویزاشو بجای فردا الان گرفتم...
و من فکر نمیکردم منظورش بمن بود .. رئیس هم گفت اینا اینجاس
برادرم و خانمش گفتن پس وسیله هات چی و من ت ت کنان گفتم یواشکی گذاشتم صندوق عقب ماشین و الان اینجاست..باورم نمیشد و سریع لباسامو عوض کردم..
حالا نوبت بلیط بود مگه پیدا میشد..همه فرودگاه دست بدست هم دادن تا کارمو راه بندازن..گفتن کنارخلبان بشینه..گفتن نه گفتن جایگاه ویژه و اضطراری..گفتن گرونه گفتن چقدر گفتن دویست هزارتومن...اونموقع پول زیادی بود و ما غیر دلار فقط 50تومن با خودمون داشتیم..یادم پدرهای دوستام بخصوص نغمه جان پولاشونو گذاشتن رو هم دادند و من رفتم....
با چشای پر از خون...الان گریه نمیذاره بنویسم...
چند دقیقه بعد...
داداشی شماره حسابشونو گرفت تا از بابل براشون بفرسته...
صبح شد مامان به داداشی زنگ زد گفت دیشب بچه ام چی کشید که دوستاش رفتن...داداشم گفت مامان!!! مریم الان تو مدینه است.... راستش اونموقع اینقدر موبایل نبود تا خبر ها سریع برسه..
و دیگه نمیتونم بنویسم..
بماند که تو فرودگاه بخاطر اینکه بلیطم ویژه بود چطور با من سیاسی برخورد میکردن و حتی موقع برگشت ازونجا، همه رد شدند و بخاطر بلیطم گفتن شما نمیتونی برگردی و باید سه روز تو عربستان بمونی ( تنهایی) تا تکلیف هویتت معلوم بشه..ببینید من چی کشیدم...مکه نبود که تولدی دوباره بود تمام گناهام شسته شد.. به سیخ کشیده شده بودم اما ارزش داشت..
یادمه 20 روز کامل اشک ریختم.. 5 روز از غصه نرفتن و 15 روز اشک شوق و توبه...و آخریش هم لحظه ای بود که مامانو تو بغل گرفتم. با ظرف اسپند تا سرکوچه پیاده دوید به استقبالم..دلم میخواد فیلمشو ببینین...خدایا هر چه زودتر قسمتش کن که بره و خودش ببینه تا بعد مرگ دخترش ( خواهرم) کمی دلش آروم بشه...
دیدی مامان احسان!!! ناراحت نباش شما بخوای، خدا هر طوری باشه جور میکنه...
پی نوشت: اولین حقوقمو دادم به مامانم تا برای خودش گردنبند بخره..هرچند یه گوشه ای از گردنبند خودش نمیشد. اما اون قبول نکرد و گفت من خودم انگار با اون پول رفتم مکه، بیام ازت پس بگیرم؟؟؟؟...به این میگن معنی مادر...