محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خاطرات مکه رفتنم تو سال 79

1390/11/12 11:54
نویسنده : مامان مریم
1,089 بازدید
اشتراک گذاری

این پست رو سر صحبتی که با مامان احسان جون پیش اومد مینویسم..شاید برای بقیه خالی از لطف نباشه...مامان احسان هنوز گذرنامه هاشون آماده نشده و التماس دعا دارن تا تو تاریخ موعود مشکل رفع بشه ایشاله

سال 79 من دانشجوی سال دوم شیمی دانشگاه شهید بهشتی بودم و اولین سالی بود که دانشجوها رو به حج میبردن..خیلی ها ثبت نام کردند و فقط 150 نفر رو میگرفتن..من شماره شناسنامه ام 72 هست و هفتاد و دومین نفری که اسمش تو قرعه کشی درومد من بودم..

با کلی ذوق رفتم خونه و از خونواده پول گرفتم و صبح زود برگشتم تهران..بابام میگفت بچه بذار صبح بشه و بانکها وا بشه و من میگفتم نه دیره همین عصر..یهو یه آقا اومد در مغازه و به بابا گفت فلانی من فردا نیستم تا برم بانک..این 700هزارتومن رو بگیر و چک منو دستی بهم بده...

میبینی عظمت خدا رو..خلاصه برداشتیم و رفتیم..و همه چی خوب بود و تابستونی همه میومدن برای خداحافظی با من و التماس دعا و کار مامانم شده بود پذیرایی..اما هی سفر عقب میفتاد و هی پذیرایی و خداحافظی ادامه پیدا کرد تا شهریور..آخه اونموقع مثل الان نبود که بچه قنداقی رو هم ببرن..خیلی بچه ها نمیرفتن مکه و من که 19 سالم بود همه براشون جالب بود وبمن میگفتن حاجی کوچولو...

خلاصه دوهفته قبل اعزام، پاسپورت همه اومد ولی مال من بخاطر یه مشکل کوچیک که سریع رفعش کردند ( کج بودن مهر روی عکستعجب) فرداییش میومد..و در نتیجه ویزا هم یه روز با تاخیر ودر نتیجه من از دوستام یه روز دیرتر باید پرواز میکردم و جالب اینکه گروه ما آخرین گروه دخترها بود و فردا باید با 149 تا پسر میرفتم که هم خانواده و هم خود سازمان اجازه نداد..خلاصه کارم شد گریه ...شبها حتی تو خواب گریه از چشام میومد و تمام بالشم خیس خیس بود...

سه روز تو شوک شدیدی رفتم..منگ و فقط اشک چشام نشون میداد که من زنده ام..

طفلک مامانم که خودش هنوز مکه نرفته ( تو نوبت تمتع هست و همش میگفت درس بچه هام برام مکه است) یه گردنبند داشت که 42 گرم طلا داشت (فکر کن الان چقدر قیمتش بود) برام فروخته بود تا خرج مکه ام رو بده..و دید دخترش تو این حاله اونم مینشست باهام گریه میکرد..

از داداشم خواستم تا روز پرواز منو به فرودگاه ببره تا دوستامو ببینم و دلم آروم بشه...

با مخالفت شدید همه رفتیم. تمام صبحش دوییدیم دنبال یه نقطه امید..دیگه رئیس کاروانه هر کار تونست کرد اما نشد...دو نصفه شب پرواز بود و من ده شب برای خداحافظی با دوستام تو فرودگاه بودم تا روحمو به اونا بسپارم تا با خودشون ببرن...

همه دیدن که سرپرست کاروان نیست..ده و نیم شب، تو فرودگاه درحال تقسیم ویزای بچه ها بودن و من و داداشم کز کرده کنار ایستاده بودیم..یهو سرپرست کاروان اومد و گفت به این دختر زنگ بزنید تا از شمال بیاد. شایدبرسه!!! من ویزاشو بجای فردا الان گرفتم...

 و من فکر نمیکردم منظورش بمن بود .. رئیس هم گفت اینا اینجاس

برادرم و خانمش گفتن پس وسیله هات چی  و من ت ت کنان گفتم یواشکی گذاشتم صندوق عقب ماشین و الان اینجاست..باورم نمیشد و سریع لباسامو عوض کردم..

حالا نوبت بلیط بود مگه پیدا میشد..همه فرودگاه دست بدست هم دادن تا کارمو راه بندازن..گفتن کنارخلبان بشینه..گفتن نه گفتن جایگاه ویژه و اضطراری..گفتن گرونه گفتن چقدر گفتن دویست هزارتومن...اونموقع پول زیادی بود و ما غیر دلار فقط 50تومن با خودمون داشتیم..یادم پدرهای دوستام بخصوص نغمه جان پولاشونو گذاشتن رو هم دادند و من رفتم....

با چشای پر از خون...الان گریه نمیذاره بنویسم...

چند دقیقه بعد...

داداشی شماره حسابشونو گرفت تا از بابل براشون بفرسته...

صبح شد مامان به داداشی زنگ زد گفت دیشب بچه ام چی کشید که دوستاش رفتن...داداشم گفت مامان!!! مریم الان تو مدینه است.... راستش اونموقع اینقدر موبایل نبود تا خبر ها سریع برسه..

و دیگه نمیتونم بنویسم.. 

بماند که تو فرودگاه بخاطر اینکه بلیطم ویژه بود چطور با من سیاسی برخورد میکردن و حتی موقع برگشت ازونجا، همه رد شدند و بخاطر بلیطم گفتن شما نمیتونی برگردی و باید سه روز تو عربستان بمونی ( تنهایی) تا تکلیف هویتت معلوم بشه..ببینید من چی کشیدم...مکه نبود که تولدی دوباره بود تمام گناهام شسته شد.. به سیخ کشیده شده بودم اما ارزش داشت..

 یادمه 20 روز کامل اشک ریختم.. 5 روز از غصه نرفتن و 15 روز اشک شوق و توبه...و آخریش هم لحظه ای بود که مامانو تو بغل گرفتم. با ظرف اسپند تا سرکوچه پیاده دوید به استقبالم..دلم میخواد فیلمشو ببینین...خدایا هر چه زودتر قسمتش کن که بره و خودش ببینه تا بعد مرگ دخترش ( خواهرم) کمی دلش آروم بشه...

دیدی مامان احسان!!! ناراحت نباش شما بخوای، خدا هر طوری باشه جور میکنه...

پی نوشت:  اولین حقوقمو  دادم به مامانم تا برای خودش گردنبند بخره..هرچند یه گوشه ای از گردنبند خودش نمیشد. اما اون قبول نکرد و گفت من خودم انگار با اون پول رفتم مکه، بیام ازت پس بگیرم؟؟؟؟...به این میگن معنی مادر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

دخترم عشق من
12 بهمن 90 11:06
خدا قبول کنه . اشک ما رو هم دراوردی . خیلی دلتون صاف و بی الایش بوده که کاراتون جور شده و رفتین . مطمئن باشید دل شکسته همیشه دعاش براورده میشه


ممنونم عزیز
مامان احسان
12 بهمن 90 11:15
سلام عزیزم الان که دارم برات مینویسم توی اداره هستم و گریه امانم رو بریده فدات شم دلمو آروم کردی بازم برام دعا خیلی دلم میخواد برم
مامان ریحانه
12 بهمن 90 11:37
بابا خانم خانما فکر مارم بکن که تو درمانگاه در ملع عام نمی تونم گریه کنم ولی اشکمو دراوردی خوش به حالت زیارت قبول ایشالا با دخترت بری


ممنونم مرسی گلم...شما هم برین ایشاله
مامان پارسا
12 بهمن 90 11:43
خیلی باحال بود به قول دوستای دیگه عشکمون و درآوردی. می دونی این اخلاقی و رفتاری که توداری همش تو جنب و جوشی خدا هم خوشش اومده سربه سرت بذاره. قبول باشه


خیلی باحالی..
عروسکم پرنیا
12 بهمن 90 13:31
سلام
خوشا به سعادتت که دلت اینقدر پاک


مرسی سولماز جان نظر لطفته
نرگسی
12 بهمن 90 13:37
چه خاطره ای شدا.ولی خوش به سعادتت..
مامان محیا
12 بهمن 90 13:53
بابا این چه کاریه که تو هر روز میای اشک مارو در میاری جلوی همکارامون



ببخشید عزیزم
عمه نرگس
12 بهمن 90 14:08
چشم به روی چشمم.
مامان حنا
13 بهمن 90 1:07
قبول باشه عزیزم ایشالله دوباره قسمتت بشه همراه با خوندن جمله به جمله حرفات من هم اشک ریختم واقعا رفتن پیش خونه خدا یه چیز دیگست خدا نصیب همه بکنه
محیا جونمو ببوس


مرسی عزیزم راست میگی
مامان محمدصدرا
13 بهمن 90 1:38
من تو خونه تنهام کوچولو خواببیده.بابایی نیست.دلم خیلی شکست آخه منم دوبار مشرف شدم.83و86 چه جاییه.خدا نصیب وروزی همه بکنه....


آخه ایشاله دوباره قسمت بشه
مائده
13 بهمن 90 11:46
مریم اشکم دراومد
یاد خودم افتادم که با کلی غصه خوردم تا رفتم و برگشتم با چه مصیبتی . همش فکر می کردم نمی تونم برم تو حرم . چقدر گریه کردم و خودمو سپردم دست خودش . تا بالخره رفتمو برگشتم .
دلم تنگ شده


من هم همینطور
ثمين
14 بهمن 90 0:36
سلام اومدم ازتون دعوت كنم كه از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیــــــــــس ديدن كنيد منتظرتونم
مامان امیرناز
14 بهمن 90 13:09
وای عزیزم خیلی قشنگ بود خوش بحالت واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم ایشالا بازم قسمتت بشه
مامان محمدرضا
15 بهمن 90 9:21
ایشا الله این بار با محیا و باباش و البته با مامانت اونم بی دردسر


ایشاله عزیزم
مامان صدف
15 بهمن 90 9:38
قسمت باشه همه چیز خودش درست میشه.
مامان سانای
17 بهمن 90 11:36
عزیزم اشک منو هم در آوردی قسمت بشه همینه .حتما قبول شده
خاله هدي
17 بهمن 90 14:10
خيلي رويايي بود اينو ميگن حج . دل شكسته واقعي بودي خانم. اونجا يه چيز ديگه است. يه معناي ديگه اي داره. بخصوص مسجدالاحرام كه جذبه اش هنوزم منو ميكشه. عشق آتشينش هر روز بيشتر ميشه. يا خدا، قسمت همه كن بخصوص اونهايي كه عمدا نمي خوان برن تا بفهمن داشتن خودشونو از چه لذتي محروم مي كردن. انشااله مامان شما هم كه دلشون ميخواد برن همراه شما مشرف بشن و نايب الزياره ما باشيد همگي


اشاله
مامان مهرسا
27 اردیبهشت 91 9:06
خدا بگم چيكارت نكنه. ديدم پست جديد نزاشتي نميدونم يه دفعه چه جوري اين پستت جلوم باز شد !!!!خلاصه اشكمونو در آوردي چرا هيچ وقت برام تعريف نكردي؟؟؟؟؟؟؟راستي ما قرار تير ماه بريم انشالله.البته اگه لياقت داشته باشيم!!!


ایشاله وااای خوش به سعادتتون. خوش بگذره
فاطمه مجاور
18 آبان 91 0:07
سلام
از اینکه خاطراتم رو برام زنده کردین خیلی ممنونم ولی اشک امانم رو برید حتی نمیذاشت بخونم
من هم تو وبلاگم با خاطرات مکه ام به روزم تو چند قسمت نوشتم اولینش سوز هجران وصل عاشقان است
خوشحال میشم که سر بزنید البته شاید همچون مطلب شما نتونه اشکتون رو دربیاره ولی بالاخره با چجوری رفتن من هم آشنا میشید
خدا دوباره قسمتتون کنه مخصوصا اونایی که حسرتش رو تو دلشون دارند

چشم سر میزنم حتما قشنگن. مرسی که بما سر زدین
سميه مامان گل دخترا
17 اردیبهشت 92 0:40
خدا خواهرتون رو رحمت كنه و انشاالله نصيب همه،بخوصوص مامان مهربونت بشه. چه دل پاكى دارى ....


ممنونم عزیزم. ایشاله قسمت شما هم بشه دوستم