14/بهمن/90
صبح ده از خواب بیدار شدیم و بابایی نون تازه و شیر خرید و الان هم ما داریم به کارهاممون میرسیم و شما مشغول بازی و تماشای برنامه ات هستی...
خاله ندا زنگ زد که نهار بریم اونجا..من هم که نهار درست نکرده بودم از خدا خواسته راه افتادیم و تو راه داروخانه کار داشتیم و تا برسیم سه بعد از ظهر شده بود.. و شما هم خوابیدی تو راه و وقتی رسیدیم گذاشتیم بخوابیم تا شهریار هم بخوابه..
نهار خوردیم وکمی خوابیدیم به امید اینکه بیدار بشیم و بریم بیرون.. و شما تا ساعت 5 خواب بودی..
همه که بیدار شدن ، آقایون به بهونه سرد بودن هوا ما خانمها رو تو خونه با بچه ها گذاشتن و رفتن خودشون دور بزنن.. خاله ندا حس مقابله به مثل نداشت وگرنه من خیلی مایل بودم کم نیاریم و با ماشین ما، خودمون با بچه ها بریم بیرون..نیومد دیگه...شام هم خوردیم و دیگه وقت برگشت بود..
چند تا عکس:
شهریار هم از نی نی داداشیت خوشش اومد و باباش براش خرید اما بزرگتر و خیلی هم شکل خودشه..
و اما موقع خداحافظی:
و گریه های شهریار:
خاک بر سرم اخر هفته ام رفت و من به هیچ کارم نرسیدم...این هم شهریار موقع خداحافظی که دل ما رو ریش کرد..