محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خاطرات 15 ماهگی

   امین جون برای خرید لباس اومده بود تهران و کلی با هم همه جارو دور زدیم. ولی وقتی رفتیم خ بهار چقدر غر زد و زود برگشتیم. بعدش هم داش وحید اومد واسه کاشت مو و چه عمل سختی انجام داد و قبلش حتی به مادرجون هم چیزی نگفت. فعلا تا موهاش رشد کنه نمیشه نظر داد خوب شد یا بد خونه عمه سمیه و در حال خوردن سیب زمینی وای چقدر تو خواب ماه میشی...و این همون پستونکیه که تو هیچ شرایطی گم نمیشه تولد علیرضاست و طبق معمول شما صاحب مجلس و کیک هستید. اصلا همیشه تولد شماست... دخملم تازه از حموم درومده. چقدر ناز شدی با اون کلاه بچگیهات....به نی نی داداشی چی دادی بخوره؟؟  محیا جون با دوستش در...
19 اسفند 1389

خاطرات 10 ماهگی

امروز یکشنبه ١١مهر بابا علی اولین اتومبیل رو واسه دخترم خرید( فقط 3500ت)                                                                                        چهارشنبه 14 مهر اولین کفش دخترم رو در با...
19 مهر 1389

خاطرات 9 ماهگی

 عکسهای 9 ماهگی محیا:  آخه عکاس به این بدی ندیدم. آدم که واسه عکس گرفتن اینقدر دوربین رو نزدیک نمیاره.... همه خواب نیمروزن و محیا هم تو سینی... محیا در حال رانندگی پشت یک ترافیک سنگین تو جاده هراز.. اینم عکسی از مریض شدن خیلی وخیم با تب 40 درجه وسط گرمای تابستون ، در اثر یک بیماری بد بنام رزوئولا...که پس از 3 روز تب دونه های ریزی بیرون میاد....خیلی سخت بود دیگه حتی مادر جون هم بریده بود و امین هم اومد کمک...اما بابایی در جریان نبود.. جوشهای ریزی که تمام بدنت رو پوشونده بود.. به به چه گوجه خوشمزه ای...مرسی مرجان. تمرین برای راه رفتن تو حیاط مادرجون.. ...
19 شهريور 1389

خاطرات 8 ماهگی

عروسک سه دندونه دیده بودین؟؟ وای چقدر امین جون به این عکست میخنده!!! می کشمش..    محیا تو حموم در حال بازی..   محیا در تلاش برای پایین اومدن از پله آشپزخانه بد نگذره بهت دخترم....کوروش جان هم چه عشقی میکنه.. جات راحته دخترم؟؟؟؟کوروش و مامانش بعد عمل دستم اومدن کمکم. کلی خونمون موندن و واقعا زحمت کشیدن بابایی و محیا تو بیمارستان کنار تخت مانی...چه غصه ای تو صورتشونه و چه روزهای سختی بود اون روزها..ایشاله هرگز تکرار نشه.. این هم دست مانی بعد از گذاشتن پلاتین.. هندونه خوردم.... این عروسک رو خاله جون هاجر واسم خریده.. مامانم دستش شکسته. میخ...
19 مرداد 1389

خاطرات 7 ماهگی

باز هم شمال و شادی قند عسلم... این نوید، عروسک مادرجونه که روز مادر خاله جون زهره خدابیامرز واسش خریده آخه چقدر ترافیک...خسته شدم... زیر کولر ماشین هم که بد نمیگذره عسلکم.... تو جاده تو رستوران بین راهی که من و دخملم تنهایی عازم شمال بودیم.... دارم فرنی میخورم خوب مگه چیه.... اینهم غروب زیبای ساحل بابلسر... محیا در حال شن بازی... چقدر شنا کردم. گشنه ام شده....   محیا و سنا.... دالییییییی...   ...
19 تير 1389

5 ماهگی

سالگرد خاله جون    محیا با شاسخینی که واسه مرجان خریده   چقدر هوا این روزها دوباره سرد شده. باز هم لباسای کوچیکی سحر رو از مامانش قرض کردم. آخه تو شمال همش لباس کم میارم محیا با کالسکه سحر که ظاهرا از سواریش خوشش نیومد. به اون نیش دندوناش هم که دقت دارین؟؟!!.. این خنده ها نشون میده که خاله جون وحیده داره ازونور ادا در میاره..  بدون شرح..   یه خواب نیمروزی تو هوای بهاری شمال رو تخت خاله جون سمانه چه میچسبه....  این هم خمیازه بعد خواب.. این هم یه عکس خوشگل تو حیاط شمال خونه مادر جون اینهم خواب تو خونه شهریار کوچولو ...
19 ارديبهشت 1389

خاطرات 4 ماهگی

  آخیش هوا دیگه گرم شده میتونم پیرهنهای قشنگم رو بپوشم                            یک عکس قشنگ از شکوفه های حیاط خونه مادرجون                                 خونه دایی جون اکبریم اما من خوابم میومد اومدم رو تختشون خوابیدم  تل مامانی چقدر بهت میاد..اینو واسه اینکه گوشت بخوابه واست میذاشتم. حالا به کسی نمیگیم.. چه خوابی پیشی مامان میدون ٦٢ نارمک با سنا اومدیم گردش وای زیاد به این عکسم نگاه نکن...
19 فروردين 1389

زیارت امام رضا سه ماهگی

  روز دوازده فروردین ٨٩ بود که مادر جون و پدر جون تصمیم گرفتن با خاله جون عسل و محمدآقا برن مشهد. منم دلم خیلی میخواست. و چون تو مرخصی زایمان بودم مشکلی نداشتم. اما بابایی باید میرفت سرکار. بعد رفتنشون خیلی بغ کردم. از طرفی تعطیلات داشت تموم میشد و بابایی میرفت. به بابایی گفتم چه حسی داری وقتی میبینی دل زن و بچه ات شکست؟؟؟چیزی نگفت.شب شد و بابایی ناراحتیمو می دید. گفت میبرمتون مشهد و بعد زیارت ازونجا یکسره میرم تهران شما با بقیه بمونید. نمیدونید چه خبر خوبی بود. همینکاررو هم کرد و یک شبه برگشت تهران . ما هم با مهرناز جون موندیم . و واییییی خیلی خوش گذشت. دست بابایی درد نکنه. از گرما کلافه شدی گلم و شب یهو ه...
12 فروردين 1389

خاطرات 2 ماهگی

  که همش یا خواب بودی یا گرسنه...   وای بازهم که خوابم میاد.. یک چرت بزنم بدک نیستها..   اینجوری فیگور بگیرم خوبه مامانی؟؟؟ این چطور؟ آخه خانم محترم این چه وضعشه آخه؟؟؟ خاله جون وحیده از قصد دوربین رو نزدیکت آورد که زشت بیفتی عزیزم. مثه خودش. میکشیمش...  با تعجب به دوربین خیره شدی آخیششش از کرم زدن هم که اصلا خوشت نمیاد عشق بازی بابایی با دخترش...ما که حسود نیستیم...   سحر که با گروه کلاغهای سیاه اومدن خونمون تا برن خرید.. راستی سحر دیوانه وار دوستت داره.می...
19 بهمن 1388

خاطرات 1 ماهگی

    عزیزم میخام چند تا عکس ازون روزها که زشت و بامزه بودی بزارم. همه بچه ها از دل مامانیشون میان بیرون همینجورین دیگه..     چون هم کثیف بودی و هم زردی داشتی. اما دکتر سوادکوهی زردیتو کنترل کرد و کار به بستری شدن نکشید اینهم عکس ناز و خوشکلت بعد از حموم سه شب اول خیلی گریه می کردی بنده خدا زندایی زهره میومد و تا صبح دورت میداد.منم که زیاد عادت به شب بیداری نداشتم.بابا علی که از همون بیمارستان برگشت تهران سرکار و تا آخر هفته بعد واسه دیدنت دل تو دلش نبود. مجبور بود بنده خدا. جشن هدیه دادن تولدتو گذاشتیم وقتی بابایی اومد.یع...
19 دی 1388