محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ اسفند/ 90 - چهارشنبه سوری..

صبحت بخیر!!! امروز چهارشنبه سوریه و من ناراحتم که شمال نیستیم. علیرضا هم اس ام اس زد که حتما بریم اما مگه میشه..ایشاله رفتیم ، مثل هر سال چهارشنبه سوری سوری برگزار میکنیم.. تازه مادرجون هم آش ترش میپزه چقدر دلم میخواد.. صبح کاملا بیدار بودی. ظاهرا دیشب خوب خوابیدی خدا رو شکر.. من هم کار بانکی داشتم و با شما رفتم. تو ماشین نشسته بودی و از پشت شیشه منو دم عابر بانک میدیدی اما کلی گریه کردی و دخمل خوبی نبودی.. این هم از سفره هفت سین مهد: ( دیگه عکسش دزدی نیست بخدا . خودم گرفتم) ما هم کمی دیر رسیدیم و دوستات داشتند نرمش میکردن. دوییدی طرفشون..تو رو خدا نگاشون کن. من هم که دوربین همرام نبود و موبایلم لرزه گیر نداره...
24 اسفند 1390

پست آخر سال

امروز آخرین روز کاری ما تو سال 90 هست و سال کاری خوبی بود و من همشو کار کردم . آخه سالهای پیش مرخصیهای استعلاجی و زایمانم کمی شرایط کاریمو خراب کرده بود و خدا رو شاکرم که به من و شما و بابایی سلامتی داد تا کنارهم باشیم و یکسال رو با همه دغدغه ها و چیزهای خوب و بدش بتونیم به خوشی سپری کنیم. امیدوارم سال بعد، بهتر از امسال و با حذف بدیها و بدبیاریها، برای ما و دوستانمون باشه.. شاید تا مدتی اینجا نباشیم اما قول میدم هر روز تو لپ تابم وقایع رو ثبت کنم و وقتی دستم به اینترنت پر سرعت مرجان افتاد همه رو تو وبلاگت بذارم.. خیلی دوست داشتم تا عید رو دور سفره کوچیک سه نفره خودمون جمع بشیم اما خوب، نشستن کنار سفره بزرگتر ها هم ...
24 اسفند 1390

17/ اسفند/ 90

صبح ناناسم بخیر!!! صبح با سرو صدای من و بابایی که داشت غلنجمو میشکوند بیدار شدی ( من مطمئنم الان قربانعلی یه متلک میندازه). تا دم مهد هم بیدار بودی و تو ماشین هی میگفتی مانی تاب سرده بریم خاله بهاره.. من هم تاییدت کردم و پرنیا و مامانشو دیدیم که رد شدن.. گفتم آره مانی جون پرنیا هم الان میره تو کلاس.. دم در مهد که رسیدیم دیدیم پرنیا سوار تاب شده و خوشحال و خندون و من بعنوان یه مادر ضایع شدم.. سریع با بچه ها مشغول بپر بپر و بازی شدی.. روز خوبی داشته باشی گلم.. این هم برای روحیه دادن به دوستای خوبم که از اینترنت عکسشو برنداشتم از گل رو میز رئیسم عکس انداختم.. صبح که اومدم سرکار دیدم همکارم جلوتر از من داره میره.. سریع ...
23 اسفند 1390

22/ اسفند/90

صبح بخیر. امروز الکی دیر راه افتادیم. البته داشتم لباس جشنتو میپوشیدم آره امروز تو مهد عمو شهرام میاد و قراره جشن نوروز بگیرید... منم خوشگلت کردم و چون تازه بیدار شده بودی چشات میسوخت و میگفتی مانی چشام کور شده .. و این هم بچه ها که آماده شدن برن جشن... هستی جان یه کم فاصله بگیرید از هم !!! اینقدر لاو نترکونید بردیا خان هم که دیروز سلمونی رفته: این هم بچه های کلاس بالایی که منتظرن برن جشن: بهتون خوش بگذره. خانم سیفی گفت که نمیشه مامانها بیان جشن و فیلم بگیرن.. مامان آویسا گلی هم لطف کردو از دخملم عکس انداخت!!! با کلیک رو اسمش، برید تو وبلاگش ببینید.. بقیه رو...
23 اسفند 1390

قد و وزن و ازین حرفا

در حال حاضر اصلا همت نکردم که بدونم وزنت چنده، قدت چنده؟ چند تا دندون داری. فقط بلدم بیام تو وبلاگتو برات گزارش بنویسم..  اصلا از وقتی بدنیا اومدی تو هیچ مرکز بهداشتی اسمتو ننوشتم ولی هر وقت مریض میشدی تو مطب دکتر فردنوش قد و وزنتو اندازه میگرفت و همیشه هم میگفت خوبه.. چند روز پیش مامان محمدحسین ازم درباره دکتری تغذیه کودکان تو دانشگاه شهید بهشتی پرسید گفتم من اصلا با این چیزها کاری ندارم اطلاعی ندارم..چون همیشه اساتید برجسته تغذیه کودکان تو اطرافم ( بخصوص قوم شوشو) بودند که همیشه نظرشون این بوده که بچه ات لاغره و شیر سیر نمیشه و غذاش مقوی نیست.. چرا الکی پول دکتر بدم؟؟؟   ...
22 اسفند 1390

16/ اسفند/90

صبح گلم بخیر.. صبح زود رفتم آزمایشگاه دم خونه تا نمونه بدم برای دکتر هفته بعدم.. شما هم بعد اتمام کارم با بابایی اومدی آزمایشگاه. هرچند کاملا خواب بودی... بابایی هم طفلکی خیلی دیرش شد.ما با ماشین سریع اومدیم اما اون خیلی دیر رسید.. دم مهد تحویلت دادم و اومدم سرکار.. امروز تصمیم گیری برای شهریه ها انجام میشه.. منتظر نتیجه جلسه ایم.. هیچی دیگه گفتن باز هم باید صبر کرد. ظاهرا یه سری از مامانها خوب حرف زدند... بگذریم!! سه اومدم دنبالت و کمی با بردیا الاکلنگ سوار شدین و بعد بردیا و مامانش راه کمی رو با ما اومدند و ازین بایت خوشحال شدی ووقتی که پیاده شدند شروع کردی به جیغ و گریه که بردیا بیاد خونمون... امان از عشق امان امان: ...
21 اسفند 1390

19/ اسفند /90

گلم امروز 28 ماهه شدی و 28 ماهه که درکنار مایی و شمع کوچولو ولی پرنور خونمون شدی. همیشه تا هستم زوشن بمونی!! صبح دوباره نتونستم تا دیر وقت بخوابم. رفتم تو اتاق تا با خیال راحتتر ساک شما رو جمع کنم..داشتم نهار درست میکردم که خاله ندا زنگ زد که میان اینجا نهار. من هم یکی دوتا قزل آلاء رو بیشترش کردم و بعدش افتادم به جون حموم و توالت !! بابای محمد حسین (همکار بابایی) هم زنگ زد که شام میان.  من هم که بساط آش رشته رو پهن کرده بودم گفتم سخت نگیرم و با یه ماکارونی کنارش امشبو پیش ببرم.. از شیطنتای شما دوتا نمیگم که دیگه بیخیال شدم از گفتنش..باباها هم کمی کفری شدند که چیه هرروز شماها باید با هم شام و نهار بخورین. ما هم گفتیم...
21 اسفند 1390

18/ اسفند/90

صبح بابایی سرکارش رفت و من هم قبل شما بیدار شدم و کمی لباسهای رفتن عید رو با خیال راحت جمع کردم. شما هم وسایلتو مرتب کردی تا عید ازشون استفاده کنی. ببین کیفتو کجا گذاشتی تاشهریار برنداره.. بعدش چون من وبابایی عیدیامونو گرفتیم، رفتم سراغ بانک و قسط و کمی بریز و بپاش.. تمام بانکها که قفل بودن..ظاهرا میگن یارانه ها رو ریختن و تمام سیستم بانکی هنگ کرده بود و چه صفهای طویلی رو ایستادیم و نشد کاری انجام بدیم. تا ظهر بگمونم یه هزارتومن جابجا نشد.. ( بنوعی کمی ضایع شدم)!!! اما از مواد بهداشتی فروشی دم خونه کلی خرید داشتم و اونم با دستگاه کارتخونش بالاخره موفق شد کمی پول برای منو و خودش برداره. من جمله یه باکس پوشک مولفیکس برات خریدم و...
21 اسفند 1390

13/ اسفند/ 90

سلام گلم علیرغم اینکه استراحت پزشکی داشتم اومدم سرکار تا به گزارش آخر سالم برسم.. هرچند کامپیوتر و بدتر از اون اکسل رو میبینم تا شقیقه ام سوت میکشه..امروز بابایی میاد دانشگاه واسه همین ماشین رو برد.. ما هم با خانم ن اومدیم..نزدیک دانشگاه یه ماشین از پشت بهش زد و طفلکی ماشین رو داغون کرد.. ما هم یه دربست گرفتیم و رسوندمت مهد و خواستم برم کمکش که گفت نه. و اومدم سرکار.. امیدوارم امروز ختم به خیر باشه..و همه مشکلات آخر هفته تموم بشه.. سرکار، کارم خیلی زیاد بود. کارآموز جدید هم کنارش اومده بود تا ساعت 1 جمع و جورش کردم و رفتم از بابایی پایین دانشگاه ماشینو گرفتم و رفتم پیش مامان درسا تا از دندونم عکس بندازه.. بعدش خانم دکتر تشخیص داد که...
16 اسفند 1390

یه خبر خیلی خیلی مهم

دوستان عزیز هشدار شرکت نستله ، برای سرلاک نستله شیر و موز که دارای بار کد 7 613033089732 و batch number 10980295 L و expiry date of October 2012 است . که ممکن است حاوی شیشه باشد لطفا این مطلب را اطلاع رسانی کنید حتی اگر شما مادر و پدر نباشید URGENT!!! For all parents, Nestle is asking for everyone to return all BANANA BABY FOOD have .the batch number 10980295 L and the bar code 7 613033089732 with an expiry date of October 2012, because they may contain GLASS. Please share for all babies safety, EVEN if you are not a parent . You could help save a child... همچنین برای اطمینان از صحت خبر می توانید در سایت گوگل عبارت زیر را سرچ کنید ne...
15 اسفند 1390