محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

4/ خرداد/90

سلام دختر گلم. امروز بخاطر کارهای من خیلی اذیت شدی. صبح کله سحر که فکر میکردم کارهام کم طول بکشه بردمت واسه گرفتنن غرامت تصادف دستم مجتمع قضایی. وای چه جای بدی بود و چقدر زیاد طول کشید. اعصاب هردومون بهم ریخت. انشاله اولین و آخرین بار باشه. چه جای بدیه. زنهایی که از شوهراشون کتک خوردن و مردهایی که از زنهاشون رودست. همونجا بود که قدر زندگی آروممونو کنار شما و بابایی دونستم. میخوام با این پول یه گوسفند بخرم و قربونی کنیم.تا دیگه ازین اتفاقها واسمون نیفته. مخصوصا حالا که ماشین و خونه نو هم خریدیم. ایشاله بسلامتی حالشو ببریم و همه اونایی که ندارن هم خدا بهشون بده ایشاله.. واسه همین تولد پرنیا و تو مهد ازدست دادیم و دیر رسیدیم. اما کادوتو به...
9 خرداد 1390

5/ خرداد / 90

امروز ازون پنجشنبه هایی بود که بابایی باید میرفت سرکار. ازفرصت استفاده کردم و فرستادمت باهاش خونه عمه مریمت. رفتم تو پارکینگ که گوشی بابایی روبهش بدم دیدم گوشوارت افتاده تو پارکینگ.کلی ذوق کردم. نمیدونی می پریدم. بعد کلی استراحت ، خونه رو دور از چشمت مرتب کردم و صبحونه ای میل فرمودم و کارت بابایی رو شب پیش ازش گرفتم و رفتم پیش بسوی بازار. اول رفتم مولوی واسه خونه جدیده پرده سفارش دادم. وای چقدر خوشگله...بعدش واسه خودم یک مانتو روشن و واسه بابایی بلوز و شلوار قهوه ای خریدم. بعد رفتم سپهسالار . مدل کفشاش اونی نبود که میخواستم. ازونجا رفتم جمهوری واسه شما یه لباس خریدم و واسه خودم یک مانتو مشکی و یک شلوار مجلسی و یک بلوز و دامن خونگی. از خریدن...
7 خرداد 1390

6/ خرداد / 90

صبح جمعه ای زودتر از همه و ساعت ٧ بیدار شدی. من هم دیگه نشد بخوابم. بابا علی گفت جمعه نونوایی شلوغه. بانون فریزری صبحونه توپی آماده کردم و خوردیم. بابایی رفت سراغ کارهاش و منم سراغ بشور بساب بابایی گرفت خوابید و گفت سیره و فعلا نهار نمیخوره.شما هم کنارش خوابیدی تا ٥ عصر. خودم تنها نهار خوردم و فیلم دیدم و کمی خوابیدم. سر نهار شما ظرف بزرگ ماست رو خواستی و بهت ندادیم قهر کردی و همه ماست رو ریختی رو خودت و زمین. بابایی هم بنده خدا از خیر نهار گذشت. من هم که از صبح داشتم میشستم بزور خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم. دلم می خواست.... اما حیف که دلم نمیومد. نمیدونم چرا اینقدر بهم میریزی و اصلا هم حرف گوش نمیدی و فق...
7 خرداد 1390

خاطرات 14 ماهگی

امروز 28 دی 89 یک کلمه مثل مانی ادا کردی.دیگه گوش و چشم رو بخوبی نشون بدی.این روزها تکلیف مهد دانشگاه معلوم نیست و بقول دایی جون قاسم  همش جزء اخراجی ها هستی.شوخی میکنه گلم.بابایی فردا ال 90 رو میاره و فراره با پراید با همه خاطرات خوبش خداحافظی کنیم. امروز با هم رفتیم تو پارکینگ و شستیمش  از روزی که بابایی واسه دخترم ماشین خرید همش مریضی و شب و روز تو بیمارستانیم. بعدش هم مانی مریض شد. به این بهونه مادرجون و پدر جون خاله جون عسل و بعدش هم خاله جون وحیده رو کشوندم تهران. مادر جون یک چادر نماز خوشگل واسه دخترم درست کرد. اما دخترم فعلا دوست نداره سرش کنه.و چون مهد نمیری خیلی خوشحالی.دیگه مانی نمیگی .بمن میگی هم م م...
3 خرداد 1390

26/ اردیبهشت /90- سالگرد ازدواج

مبارکه مبارک...امروز سومین سالگرد ازدواج من و بابا علیه   .. زنگ زدم بهش یادآوری کنم . گفت چی؟؟ سالگرد ارتحالمونه ؟؟؟؟ بعدش کلی خندید. بابا علی لوسسسسسس  امشب که بابایی تا دیر وقت کلاس داره.میزاریم جشنمونو آخر هفته که هم وقت بیشتری داشته باشیم هم باباعلی فردا حقوق بگیره و کادو بهتری برای مانی بخره. بهتر نیس دخترم؟؟؟؟   این شعر رو بابایی همون شب به من تقدیم کرد: (البته متن این اثر من باب مزاح سروده شده و مامان های گرامی منو تیر باران نفرمایید)    زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر....من گرفتم تو نگیر چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر....من گرف...
2 خرداد 1390

31/ اردیبهشت/ 90

امروز با مانی با هم رفتیم کارت زدیم. کارت خون انگشتتو نشناخت و جیغ کشیدوشما کلی ذوق کردی. یکی از همکارها مامان رژین گفت این پدرسوخته عجب کفشهایی داره. عصری هم رفتیم ٧ حوض بعد با بابایی برگشتی خونه. تا من بیام کلی گریه کردی. چون کولر خونه رو به گند کشید کلی خونه تکونی داشتم و شما دخنر گلم بهم کمک کردی. ازت فیلم گرفتم. ...
1 خرداد 1390

کارهای خوب

مانی واست صندلی خریده که روش بشینی و خیلی واسه دیدن فیلمها به تلویزیون و لب تاپ نزدیک نشی. اما تا ظرف غذاتو دست مانی میبینی سریع صندلیتو میاری و میشینی روش و یک دستمال برمی داری و منتظر غذا میشی. آخ مانی فدای درک و تمیزی ات بشه الهییییییییی از یکسالگیت هم، بعد از خوردن غذا هم دوتا دستات رو بالا میبری و مثلا میگی الهی شکر. الان هم که میگی ای یی یی دف...یعنی وای ی ی تموم شد    با شنیدن صدای اذان میدویی میری چادری رو که مادرجون واست دوخته برمیداری و شروع میکنی به نماز. فقط هم سجده میری.اولها فکر میکردی من و بابایی مهر رو میخوریم. اما کم کم پیشونیتو روش میگذاری البته به پهلو، تا ما و همه جارو بتونی خوب ببنی!!!!...
1 خرداد 1390

خاطرات 12 ماهگی

21آبان محیای مامان امروز شیشه شیرت روی برای اولین بار با دستهای کوچیکت نگه داشتی. اما وسطاش ماهواره یه آهنگ قشنگ و رقصی گذاشت و مجبور شدی رقص رو به خوردن ترجیح بدی. در نتیجه شیشه رو ول کردی و شروع کردی به دست زدن 24 آبان 89 دخترم هر شب با اومدن بابا علی کلی ذوق می کنه. اما دخترم امشب باباشو ندید آخه بابا علی تا دیروقت سرکار بود ٢٥ آبان 89 دخترم با صدای تلفن میدوا سمت گوشی و میگه ع ل ی.خوشبحال باباییش   روز عید قربون 26آبان که با کمک سحر تاتی میکنی    خودت تنهایی داری جورابتو می پوشی گلم 27 آبان 89 وای چی بگم از تولد دختر گلم. که بخاطر محرم زود گرفتیم. ایشاله ...
31 ارديبهشت 1390

تکیه کلام مانی و بابا علی

دختر زیبا روی مادر!!! دُشدل مادر.... خاله جون وحیده زشت موکوشم هرکی اذیتت کرد. مادرجونو هم موکوشیم.... دتری من....شکری من.... عسلی من... جوک جوک مادر. خوشکل درون مادر (بقول داش وحید نمیدونم یعنی چه).. پرواز کنیم دوباره.. خروسه میگه قوقولی قوقو...اردکه میگه بگ بگ بگ ....جوجوک  میگه جوک جوک جوک... (100 بار در روز...)  راستی میدونستی اصلا بلد نیستم واست لالایی بخونم؟؟؟خیلی سعی کردم. اما حس میکنم شما خیلی خانمی و لالایی که واست بچگانه است . اکثرا باهات حرف میزنم. ...
31 ارديبهشت 1390