9/ بهمن/90
صبح همگی بخیر...
این دسته گل رو پدرجون از حیاط خونشون چید و من هم آوردمش سر کارم تا روحیه مون وا بشه..
از بی خوابی دیشب سرم درد میکنه و حجم کار اینجا...وااای خدایا مددی...امروز تومهد نخوابیدی و خدا با من یار بود تو ماشین خوابت برد و آروم گذاشتمت سرجات و خودم کنارت خوابیدم..قبلش به خاله ندا زنگ زدم که بیدارمون نکنه، طفلک خودش خواب بود و من بیدارش کردم...عیبی نداره..اون زیاد وقت داره بخوابه.. من ازین اتفاقات چند ماه درمیون برام پیش میاد..
خلاصه یک ساعتی با آرامش خوابیدم و بیدار که شدم رفتم سراغ جزوه ام.. خوب خوندم تا شما بیدار شدی و غذا خواستی..تا اومدن بابایی بچه خوبی بودی و من هم پیشرفت زیادی داشتم..اما وقتی اون اومد دیگه نشد بخونم..شام و بدو بدو تو خونه...
بابایی برای دخملم نون بربری خریده..
بربری خوره ماشاله:
خدا رو شکر شب هم ده و نیم خوابیدی..