29/ دی/ 90
صبح ساعت نه بیدارم کردی و دستتو گذاشتی رو صورتم و گفتی مانی بیدارشو صبحونه بخوریم. پنیر بخوریم... و خوشحال ازین بودی که چشم وا کردی تو خونه و کنارم بودی...من هم همین احساسو داشتم نازگلم...خوشحالم که دختری دارم که اینجور روون و پاک احساساتشو بمن منتقل میکنه...بابایی هم که صبح زود با ماشین رفت و ما هم قرار امروزم با دوستامونو کنسل کردیم..
با هم رفتیم بیرون و یه دور جانانه بعد مدتها زدیم و قبلش چند تا عکس ازت گرفتم
مانی بریم دیده!!!
محیا سرتو بالا کن...
حالا نه اینقدر بالا...
همش تو راه چیز میز میخوروندمت تا تو کالسکه بمونی..
این هم فرشاد که خیلی ازش میترسی...( فرشاد همسایه مامانم اینا تو شماله که طفلک شیرین عقله و اربده میکشه و شما ازش خیلی میترسی و هرچی که دندون داشته باشه به اون نسبت میدی) خدا خیرش بده تو زندگیم خیلی بدرد خورد
برگشتنی از مامان آنا نترلشونو گرفتم و گذاشتم رو AV تا بتونی کارتونهاتو ببینی...نهارمونو خوردیم و خوابیدیم...جانانه تا 4 بعد ازظهر...بعدش خاله ندا زنگ زد وشب اومدن اینجا...شما و شهریار بچه های خوبی بودین..و اذیتمون نکردین و این من و خاله ندا بودیم که یه کم همدیگه رو اذیت کردیم...
اینهم از پنجره خونت ازتون گرفتم( از بالا)
و در آخر این هم از خونه و زندگی من:
قرار شد فردا بریم قلعه سحر آمیز پارک ارم...اما مامان شهریار پگفت سرده وکنسل شد...