30/ دی/90
صبح ساعت 9و نیم بیدار شدیم چون دیشب خوب نخوابیدم سرم درد میکرد..امروز موندیم خونه تا کمی به کارها برسم و درس بخونم .آخه فردا خدا بخواد عازم هستیم...
ما تو شمال یه نوع مرکبات داریم بنام دارابی و دیشب بابایی اسمشو به عمو امیر توضیح میداد.. شما هم امروز بمن گفتی مانی دارابی میخوام و من از تعجب شاخ درآوردم که شما چطور از تو حرف بزرگترها همه چی رو یاد میگیری..
از صبح چند بار گفتی دلم درد میکنه و نعناع و چهل گیاه با نبات بهت دادم و خوردی...
الان هم مامان سنا زنگ زد تا براش پوشک بخرم. پس باید الان بخاطرش برم بیرون... فردا همه منتظر شمان تا بریم...
بابایی پیشنهاد داد تا بریم خونه شهریار اینا..من هم از خدا خواسته رفتیم و من و خاله ندا غذا درست کردیم و شما هم حسابی ذوق کردین...و انگار نه که دیشب پیش هم بودین..بنظرم دوست فابریک بچگیت شده شهریار..
شب هم دیر وقت برگشتیم..