1/ بهمن/90
دیگه بهمن هم اومد و با خودش حسابی بهمن بپا کرد..علیرغم اینکه هوا خیلی خوب بود...
صبح تو ترافیک وحشتناکی موندیم و ساعت 8:30 کارت زدم..شما هم حسابی خواب بودی.. مادرجون زنگ زد که بعد از ظهر نریم..خیلی نگرانن. آخه برف بهمن شوخی بردار نیست..
در ضمن امشب سالگرد تمام عزیزانیه که تو حادثه ریزش کوه تو جاده هراز و سقوط اتوبوس تو دره 150 متری، تو سال 83 از دست دادیمشون..و من هم تو اون اتوبوس بودم و خدا رو شکر چیزیم نشد.با یه امداد غیبی... خدا به پدر و مادرشون صبر بده چون اکثرا بین 18 و 30 سال و دانشجو بودند و برای امتحانات یا بعد امتحانات و برای رفع خستگی میرفتن خونه هاشون..
ببینیم تا عصر هوا چطوره..همه چی دست خداست اما ما هم باید مراعات کنیم.. ماشین رو وسط دانشگاه پارک کردم و تو برف سنگینی اومدم تا بالا محل کارم..مهم اینه که شما راحت باشی گلم...
بعد از مهد وقتی دیدیم هوا بهتره اومدیم سمت بابایی تا بریم شمال. اما گفتیم شاید از سمت فیروزکوه بهتر باشه..برف و بوران شدید و بلد نبودن راه و تاریک شدن واقعا سفر رو سخت و طاقت فرسا کرده بود..نزدیک گدوک اونقدر ترسیدیم که همش دعا میکردم و شما هم دستاتو بالا کردی و صلوات میفرستادی..قربون دختر فهیمم بشم !!! نمیدونم چرا ترسمو بهت منتقل کردم..معذرت میخوام گلکم. اینبار تو راه همش میگفتی خونه پدرجون بریم و دیگه نمیگفتی مهرناز...5 ساعت و نیم تو راه بودیم و خیلی خسته شدیم..شب 28 صفر تو کوچه مادرجون اینا حلیم میپختند و همه خونه مادرجون بودند.کلی شله زرد و حلیم خوردیم. و شما به شله زرد میگفتی بستنی.. من که اونقدر خسته بودم وسط همه بیهوش شدم...