محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

محیا و مهمونی خونه دخترعموم

چند روز پیش مائده جون زنگ زد که میخواد آش بپزه و از ما خواست بریم خونشون.. استرسم بیشتر از شیطنتهای شما بود. بخصوص اینکه گفته بود دوتا پسرخاله هاش هم هستن و من به خودم ناراحتی راه ندم. میتونستم تصور کنم که قراره چی بشه و خونه یه دختر مجرد خوش سلیقه به چه روزی در بیاد. اول از همه ما رسیدیم و یخی در شما نبود تا باز بشه. بعد هم که آراد و رادین جان اومدن و تا یخشون باز بشه صبر کردی.. فعلا تصاویرو داشته باشید.. کم کم قضیه اوج گرفت و لخت شدی و با یه زیر پوش، یه تنه افتادی به جون دوتا پسرها. اونا هم لپشون گل انداخته بود. رادین به محیا گفت: من از خودم دفاع نمیکنم و گرنه له ات میکنم . من هم که تو اون شرای...
13 آذر 1391

محیا تو خانه بازی بوستان

من و یکی از همکارانم ( دو عدد خانم کارمند بچه دار) تصمیم گرفتیم ببریمتون جایی تا بهتون خوش بگذره و  کمی از عذاب وجدانهای با شما نبودنمون کم بشه.اونهم وسط هفته. چند جایی رفتیم و دورکی زدیم و دیدیم نه بابا اصلا جای پارک واسه یدونه ماشین نیست چه برسه دوتا. پارکینگها هم جا داشت اما اختصاصی بود. ای خدا بعد کلی دور زدن و ضایع شدن، بالاخره تو پارکینگ بوستان پونک پارک کردیم خرید کردن از محالات بود. داشتی با صدای بلند وسط پاساژ جیغ میکشیدی که دوتا نگهبان با لباس مخصوص اومدن و هر چی گفتم محیا پلیس اصلا محل بهشون ندادی و یکراست بردمت پایین بازی کنی. گفتم میذارمت و میرم یه دوری میزنم. اما راضی نشدی و گفتی باهات بازی کنم. محمد مهدی هم صداش درو...
13 آذر 1391

محیا و محرم

          طلوع می کند آخر طلیعه ی موعود، مسیر قبله عوض می شود به سوی حسین(ع) اول از همه سلام به دوستای گلم. دلمون حسابی براتون تنگ شده بود. این عکس قشنگ تقدیم به شما.. از همون روزهای اول محرم که خاله منظر براتون داستان علی اصغرو توضیح داد کلی فکرت مشغول بود و همش ازم میپرسیدی مانی چرا علی کوچیکه رو کشتن؟؟؟ چرا بهش آب ندادن؟؟؟ و خیلی بابتش غصه میخوردی. فهمیدم که داری مسائلو درک میکنی اما نمیدونم درست بود که برای شما کوچولوها با اون قلب مهربونتون توضیح دادن یا خیر.. این لباسو تو مهد تنتون کردن: خلاصه خیلی ذهنتو مشغول کرد تا اینکه رفتیم شمال و عروسکای نمادینو اونجا دی...
12 آذر 1391

محیا این روزها چی میگه؟؟؟

خیلی جالبه که با اینهمه زبونی که میریزی خیلی کلمه ها رو اشتباه میگی و آدم کلی خنده اش میگیره. بخصوص اینکه تو تشخیص حرف اول خیلی از کلمه ها مشکل داری و کلی با اداشون خوردنی میشی. مثلا: هرشاد (فرشاد)!! آنندگی (رانندگی)!! آنی (مانی) و گیسکوییت (بیسکوئیت) قورباره (قورباغه) . شاید هم ادات باشه چون من هم که سه ساله بودم تازه یادم اومد که کلمات رو اشتباه تلفظ کنم و به اول همشون ش بذارم. مثلا شاشون (همون داداشجون)!! .. والا وضع من از شما بدتر بود مادر.. تو حموم گوشواره ات افتاد و تا متوجه شدم گفتی: وااای آنی . فردا چطوری مهد کودک برم همه منو اینجوری میبینن!!! قربونت برم قرتی خانم که یه لنگه گوشواره اینقدر برات مهمه..امروز ه...
28 آبان 1391

کشتی توت فرنگی

چند تا عکس: مانی رفته بود تو سمینار ستاد نانو جایزه شو بگیره.( مثل پارسال). بزن دست قشنگو به افتخارش و شما مثل یه دختر خوب پیش بابایی موندی و من هم خیلی دیر رسیدم خونه. آخه بارون شدید و ترافیک از غرب به شرق، دوساعتی منو معطل کرد. شما هم از تی وی کشتی میدین و با هم کشتی میگرفتین. بابایی میپرسید آزاد یا فرنگی و شما میگفتی توت فرنگی. اینهم عکسای مسابقه.. و محیای پیروز: راستی خاله فرزانه هم بدون آیاتای اومد خونمون و شما از نبود آیاتای خیلی ناراحت شدی . هرچند خود خاله رو هم خیلی دوست داری. چند دست لباس براتون خریدیم و دوتاش هم یکجور.به خاله فرزانه قول دادم اول اون عکساشو بذاره.. عکسای مان...
24 آبان 1391

فرمایشات محیا خانمی

کاش همشو یادم میموند وبلاگ میشد بمب خنده. خانمی رو دیروز از مهد تحویل گرفتم. دیدم خانمش میگه مامان محیا همونجور که گفته بودین محیا رو نخوابوندم اما با چه مکافاتی باهاش بازی کردم تا بقیه بیدار نشن. منو داری اون لحظه به خانمش چیزی نگفتم اما از یه بچه سه سال نشده، خالی بستن به این گندگی دوتا شاخ تو سرم ایجاد کرد. تو راه خوابیدی تا 7 غروب و منم هم حسابی به کارام رسیدم. دیدم بد نگفتی همچی. از خودت هم که پرسیدم گفتی خودت گفتی دیده!!! من دروغ نگفتم!!! نمیدونم از رو کدوم حرفم اینو برداشت کردی.. - شب پرسیدی: مانی!!! (جدیدا آنی!!!) استعلاجی چیه؟؟ من همینجور موندم. نگو بابایی داشته تلفنی به دوستش میگفته سه ماه استعلاجی گرفتم و شما ...
21 آبان 1391

محیا این روزها

این روزها حرف زدنت خیلی جالب شده. تو ماشین باباکرم آقای آصف رو گوش میدادیم و شما همراهی میکردی: باباکمر!!! دوست دایَم!!!! به نی نی های کوچیک میگفتی گَ گَ . اما توماشی دیدم میگی مانی آیاتای گَ گَ نیست. baby اء!!! منو داری گفتم کی گفته. گفتی خاله گفته و فهمیدم تو مهد یاد گرفتی. محیا: باباعلی نگو مام بزرگ بگو مامان بزرگ!!!! بابایی رفت نون بخره، محیا : بابایی کجا میری؟؟ . باباعلی: میرم نون بخرم. محیا : باشه اما نون نرم بخریها. نون سفت نخر!!! شب تو خواب گریه میکردی و حتی منو زدی و میگفتی: هویجمو صِف نکن. یعنی نصف نکن. قربونت برم که دقدقه های شبت اینقدر کوچیکه!!! فرداش بهت میگفتم خودت خنده ات گرفته بود.....
20 آبان 1391

نی نی داداشی همه جا

واقعا حمل نی نی داداشی و بودنش همه جا، واسم معظلی شده. تو را پله، کنار دنده ماشین، سر میز غذا واااااای خدایا.. این جا هم به روایت تصویر نی نی داداشی تو بانک:   این هم خودت تو بانک که حتما باید با خودکارهای کنار باجه، نقاشی بکشی: یکبار تو ماشین زمانیکه دنبال دنده میگشتم و فقط دستم رو نی نی داداشی بود خیلی عصبانی شدم و میخواستم از شیشه ماشین پرتش کنم بیرون تا واسه همیشه از شرش راحت بشم اما عواطف کودکانه ات جلو چشمم اومد و اینکارو نکردم. شبا هم که بیدار میشی و چند سانت ازت فاصله پیدا میکنه، کلی گریه و من نصفه شب از زیر پتو باید بگردم دنبالش اینجا هم که پرتش کردم تو حموم آخه انداختیش تو ظرف آشت: کلی عرو...
20 آبان 1391

محیا و تعطیلات غدیر

واسه دختری ام یه تریپ جدید زدم و برای رفتن به شمال آمادش کردم: عاشق قدتم مادر. که از همون سونو دکترت گفت عجب دختر خوش قد و بالایی..(اسپند یادم نمیره) این سری ماشین خودمونو نبردیم و شما و بابایی صبح چهارشنبه با عمه اینا رفتید شمال چون من باید سرکار میرفتم عصرش با اتوبوس تنها اومدم. و البته از شب قبل مریض شدی و بردنت دکتر و بعد راه افتادین. ةآمپول سختی هم خوردی و کلی گریه کردی و منو صدا میزدی. آخه دیگه آلرژیت خیلی عود کرده و با دارو جواب نمیده. داروی دیگه ای هم نداد. من نمیدونم که کی باید تموم بشه این لعنتی. اما خداروشکر آب و هوای عالی اونجا حالتو خوب خوب کرد!!! فکر کنم دیگه باید جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم.. ...
15 آبان 1391