محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

اولین برف زمستانی نشست

  امسال اولین برف دیر باریدن گرفت یادم میاد پارسال آبانماه همه جا سفید شده بود خدایا شکرت بابت نعمتهات. هر چند ما خیلی رفت و آمد چه با ماشین و چه پیاده برامون سخت میشه. دم مهد تا چشم باز کردی از دیدن برف خیلی خوشحال شدی هستی هم همینطور. چندتا عکس از امروز25/آذر/91 دانشگاه شهید بهشتی:   ...
25 آذر 1391

یه تولد کوچولو تو مهد

براتون تافی های رنگارنگ و پفیلا و یه مقدار خوردنی آوردم تا تو کلاس هم بهتون خوش بگذره. خاله منظر مهربون هم زحمت کشید و چند تا عکس انداخت هستی جون خاله قربون شنیونت بره وااااای اینهمه مهمون خوشت اومد که خاله بهار موقع تعارف پفیلا بهت گفت عروس خانم بفرما و کلی تو خونه تکرارش میکردی. قربون عروسکم بشم.... و محیا خانمی با تیپ کاملا زمستونی ایشاله همش شاد باشی.. ...
21 آذر 1391

تولد سه سالگی

  امشب چه ناز دانه گلی در چمن رسید، گویی بساط عیش مداوم به من رسید نور ستاره ای در شب تولدش، انگار که فرشته ای از ازل رسید  فرشته کوچکم تولدت مبارک   پلک جهان می پرید، دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد!!! اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد از همه دوستان خوبی که تولد محیا گلی رو تبریک گفتن قدردانی میکنم. بخصوص مامان کوروشی که پست اختصاصی برای محیا گذاشته. دستتون درد نکنه.. من و محیا از داشتن این دوستای خوب خیلی خوشحالیم..     ...
19 آذر 1391

محیا بعد از جشن تولد

همونطور که گفتم تا مهمونها رفتن ازم تشکر کردی و این خستگی رو که وجود نداشت کامل از تنم بیرون کرد.. جالب اینکه بعد رفتن مهمونا خونه رو که جارو کشیدم حتی یه سر سوزن نه ریخت و پاشی، شکلاتی و نه مویی پیدا کردم و اینو گفتم تا بگم چه مهمونای با پرستیژ و مرتبی داشتم من. کی باورش میشه با 4 تا بچه خونه مثل قبلش باشه.. شما با اسباب بازی ها مشغول شدی و من ظرفا رو شستم و جابجا کردم. کیک و فشفشه و شکلات و .. برای عمه اینا جدا کرده بودم تا شب بیان و یه جشن کوچیک با طاها بگیریم اما جایی دعوت شدن و نشد. قرار شد فردا ما بریم خونشون که بابایی خسته بود و ما رو نبرد و باز هم قرار شد شمال خونه مامان بزرگ بگیریم.. بعدش هم خاله سمیه بابت دفاع از...
18 آذر 1391

محیا و روز جشن تولد

اینها هم عکس جشن تولد محیاکه پنجشنبه برگزار شد و تولد واقعیش روز 19 آذر هست. دوستای شما شهریار و آنا و مهراب که همتون 88تی هستین.. اون ساعت بدون صفحه مهراب، تو حلقم که خودش اونقدر با شخصیت نشسته بود که من گفتم فکر میکنم یه مرد دعوت کردم.. محیا خوشحال با دوستاش: و این هم کیکش که رولتی انتخاب کردم چون بریدن و تقسیمش خیلی راحته: درواقع دوستان ترجیح دادن با بچه روزمین نهار بخورن و میز نهار نچیدم.. این هم سفره نهار: اینجا بچه ها مشغول دکتر بازی ان. دارن با کادوی محیا حال میکنن. آنا خانمی هم که قضیه رو خیلی جدی گرفته.. بقیه عکسها تو ادامه مطلب: ...
18 آذر 1391

محیا قبل از جشن تولد..

اول از همه سلام به دوستای خوبمون دلمون حسابی براتون تنگ شده.. اولش قرار بود دوستای خیلی صمیمی مونو دعوت کنم تا 5 شنبه بیان و خوش بگذرونید. و چون تا دقایق آخر روز چهارشنبه سرکار بودم نمیشد خیلی تدارک ببینم. بهمین خاطر فقط قرار بود آنا و شهریار بیان. ناگهان روز دوشنبه خبر خوشی مبنی برااینکه بخاطر آلودگی هوا دانشگاه تعطیله و از طرفی بابایی باید از چهارشنبه سرکار بره، تصمیم گرفتیم تهران بمونیم و من هم دایره مهمونها رو وسیعتر کنم. چهارشنبه یه سراومدیم سرکارم تا فلشمو که مونده بود بردارم. و تو خونه تقریبا همه کسایی رو که باهاشون رفت و آمد خونوادگی داشتیم دعوت کردم که 2/3 شون گفتن تهران نیستن و بقیه قرا...
18 آذر 1391

206 کچل

دیروز تو ترافیک داشتم کلاچ ترمز میکردم و تو حال و هوای خودم بودم. محیا کنارم نشسته بود و داشت با تصاویر بیرون خودشو سرگرم میکرد. یهو دیدم داد میزنه: کچل!!! کچل!!! بعد بمن میگه: مانی، به این دویویس ویشیشه (206 خودمون) گفتم کچل.آخه مونداره. فکر کن پسره با کلی امید و آرزو تریپ کچلی زده اومده بیرون اونوقت دختر سه ساله بهش متلک میندازه. خدایا بدادمون برس. عجب دور و زمونه ای شده... ...
13 آذر 1391

اندر احوالات محیا خانمی

خدا رو شکر مربی دلسوز و مهربونت خاله منظر خیلی چیزها یادت داده و جدا از شعر و کلمات قصار، یه سری از مسائل روزمره برات ملموس تر شدن. مدام شعرهای جدید هم میخونی. یه روز گفتی مانی لیمو بده. زود بده بخورم تا تلخ نشه!!! یه بار داشتی برای خودت حرف میزدی و داستان میگفتی: بله!!!! جونم برات بگه!!!! با آنایی رفتیم بیرون از دوسه ساعت همشو شما شری کردی و اون طفلی ساکت بود. فقط ده دقیقه شما خانم شدی و دستمو گرفتی و اینبار آنایی لج کرد. گفتی: این چه وضعیه؟؟ منو ببین چقدر خانمم!!! تولدت نزدیکه و برات وقتی شمال بودیم سه تا النگو خریدم. خیلی از طلا برای بچه خوشم نمیاد اما خیل یبصرفه تر و بهتر از ماشین و عروسکه. از عیدی 300 هز...
13 آذر 1391