اندر احوالات محیا خانمی
خدا رو شکر مربی دلسوز و مهربونت خاله منظر خیلی چیزها یادت داده و جدا از شعر و کلمات قصار، یه سری از مسائل روزمره برات ملموس تر شدن. مدام شعرهای جدید هم میخونی. یه روز گفتی مانی لیمو بده. زود بده بخورم تا تلخ نشه!!!
یه بار داشتی برای خودت حرف میزدی و داستان میگفتی: بله!!!! جونم برات بگه!!!!
با آنایی رفتیم بیرون از دوسه ساعت همشو شما شری کردی و اون طفلی ساکت بود. فقط ده دقیقه شما خانم شدی و دستمو گرفتی و اینبار آنایی لج کرد. گفتی: این چه وضعیه؟؟ منو ببین چقدر خانمم!!!
تولدت نزدیکه و برات وقتی شمال بودیم سه تا النگو خریدم. خیلی از طلا برای بچه خوشم نمیاد اما خیل یبصرفه تر و بهتر از ماشین و عروسکه.
از عیدی 300 هزارتومنی که پارسال جمع کردی واست دوتا النگو خریدم که برات کوچیک شدن و دادمش به زرگره و یه تومن از من خریدش. الان اگه 300ت رو داشتم هیچی نمیشد باهاش بخری.سه تا النگوت هم 1م و 500 شد که با جوایز نانو و یه مقدار هم خودم گذاشتمش و برات سه تاشو خریدم. مبارکت باشه گلم...
برای جشن تولدت هم هرسال بی رمق تر از پارسال میشم. محرم هم شده بهونه تنبلیهای من.. تنبلی نیست گلم. سرم شلوغه و وقت کم میارم. اما تصمیم گرفتم 5 شنبه خدا بخواد آنا و شهریار و .. بگم بیان خونمون تا هر چه دلتون خواست خوش بگذرونید. آخه با ماماناشون رودرباسی ندارم و میدونن شرایط کاریم چطوریه!!!
امیدوارم بهمون تولد ساده اما پر از شمع و. بادکنکت بتونم برسم. آخه چند ماه پیش گفتی مانی باباعلی خوب شد برام تولد میگیری؟ اتاقمو پر از بادکنک میکنی؟؟؟ قربون درکت بشم. آخه چرا اول حرفت اون جمله رو گفتی؟؟؟؟ من هم بهت قول دادم و حتما انجامش میدم...