محیا بعد از جشن تولد
همونطور که گفتم تا مهمونها رفتن ازم تشکر کردی و این خستگی رو که وجود نداشت کامل از تنم بیرون کرد..
جالب اینکه بعد رفتن مهمونا خونه رو که جارو کشیدم حتی یه سر سوزن نه ریخت و پاشی، شکلاتی و نه مویی پیدا کردم و اینو گفتم تا بگم چه مهمونای با پرستیژ و مرتبی داشتم من. کی باورش میشه با 4 تا بچه خونه مثل قبلش باشه.. شما با اسباب بازی ها مشغول شدی و من ظرفا رو شستم و جابجا کردم.
کیک و فشفشه و شکلات و .. برای عمه اینا جدا کرده بودم تا شب بیان و یه جشن کوچیک با طاها بگیریم اما جایی دعوت شدن و نشد. قرار شد فردا ما بریم خونشون که بابایی خسته بود و ما رو نبرد و باز هم قرار شد شمال خونه مامان بزرگ بگیریم..
بعدش هم خاله سمیه بابت دفاع از پایان نامه دکتریش ما رو به رستورانی دعوت کرد و شام جمعه رو با هم بودیم و به شما هم اساسی خوش گذشت. صبح جمعه هم با هم رفتیم براش کادو خریدیم و یه دوری زدیم..
بعد شام که اومدیم تو ماشین گفتی مانی چقدر صبحونش خوشمزه بود. آخه کبابهای فوق العاده نرمی بود و شما زیاد خوردی ( با کمال تعجب) حیف که رستوران گرونی بود وگرنه هر روز میبردمت اونجا تا بلکه یه ذره گوشت بخوری..
تو راه بابایی اذیتت میکرد و حرفای ناخوشایندی از دید شما میزد. برگشتی گفتی بذار به مامانت بگم این چه بشه ایه که داری.. وااااااای من از خنده تا در خونه ریسه رفتم. قربونت برم..