محیا و مهمونا
دیروز قرار بود دوستای بابایی که هر دو مجرد بودن بیان خونمون. محیا خانمی به خودش رسید و ازونجایی که ملاقاتهای بابایی به نفعش تموم میشه بیصبرانه منتظر اومدن مهمونها بود. اما اونا زنگ زدن که ترافیکه و کمی دیر میرسن. محیا هم که حسابی خسته شده بود به فکر تنوع افتاد. کمی بعد از اینکه ساکت بود دیدم با یه ژستی اومده جلو که مانی ببین موهامو خوشگل کردم!!! موهای کوتاهت اونقدر کوتاهه که قابل رویت نیست. بقیشو هم قایم کردم تا معلوم نشه. بله خانم تا حالا از قیچی میترسیده اما تو مهد موقع درست کردن کاردستی ترسش ریخته و تو خونه هر چی رو که میبینه میبُره. کلی بهش توضیح دادم و امروز از خاله زینب هم خواستم تا بهشون یاد بده که تو خون...