به نام یکی دیگه، به کام محیا
دیروز که جمعه بود خانم دکتر عسگری ( استاد زبان دوره لیسانسم) و دوست عزیزم خانم دکتر سمی ( که تا چند روز دیگه دفاع میکنه و بالاخره اجازه داد ما خ دکتر صداش کنیم) طبق معمول با کلی محبت اومدن خونمون. اما ایندفعه برای ملاقات بابا علی..
شما هم کلی انتظار و دقیقا 20 بار در دقیقه میپرسیدی : مانی مهمونا چرا نیومدن. پشت چراغ قرمز گیر کردن؟؟؟!!! دست خاله زینب درد نکنه با این آموزشای خوبش و دست محیا گلی هم درد نکنه که دقیقا میدونه کجا استفاده کنه.
خلاصه اومدن و با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ( بقول شما کیک) و نیز کادو هایی برای شما. من هم از فرصت استفاده کردم و جو رو تولدی کردم و الکی برات دست زدیم و کلی ذوق کردی. مانی فدات بشه که دوست داری هرروز تولدت باشه..
محیا با کارتکس و لُپ لُپش:
دست خانم دکتر درد نکنه و ایشاله همیشه سلامت باشه. طفلی بیماری بدی داره. و سه ساله باهاش دست و پنجه میزنه. اما روحیه نگو..چی!!! پر از محبت و عاطفست. الهی خدا خودش شفاش بده.. در حق من مادری کرد و همیشه تو شادی ها و غمهام با اون حال و روزش اومد..
و این هم یه عشقولانه پدر دختری و البته نوه اش:
کلی با بابایی بازی کردین. مثلا به هم زنگ میزدین و با هم پشت گوشی از سیر تا پیازو تعریف میکردین. هی عذرخواهی میکردی: بابا علی گوشیمو جا گذاشتم. وااای تلفن قطع شد و ازین حرفایی که بزرگترها میزنن. صدای زنگ تلفن بابایی که از خودش در میاورد (ززززییییییگگگگ) خیلی خنده دار بود. هم خنده ام میگرفت تو آشپزخونه و هم از ته دل برای شادیتون از خدا شاکر..
از دیروز واسه اومدن به مهد لحظه شماری میکردی. باباعلی گفت خونه پیشم بمون قبول نکردی. صبح امروز هم اولین چیزی که دم مهد دیدی ماشین محمد مهدی بود که خیلی دوسش داری. رفتی دم ماشین:
اما محمد مهدی:
تا حالا ندیده بودم که پسر با عروسک بخوابه. مامانش هم واسه اینکه بیدارش نکنه با کریرش آوردش تو مهد. اما دم در چنان کوبیدش به در که طفلکی بیدار شد و محیا هم خوشحال:
به به چه پسری:
روز خوبی داشته باشی گلم..