محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

به نام یکی دیگه، به کام محیا

1391/7/15 9:46
نویسنده : مامان مریم
916 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز که جمعه بود خانم دکتر عسگری ( استاد زبان دوره لیسانسم) و دوست عزیزم خانم دکتر سمی ( که تا چند روز دیگه دفاع میکنه و بالاخره اجازه داد ما خ دکتر صداش کنیم) طبق معمول با کلی محبت اومدن خونمون. اما ایندفعه برای ملاقات بابا علی.. 

شما هم کلی انتظار و دقیقا 20 بار در دقیقه میپرسیدی : مانی مهمونا چرا نیومدن. پشت چراغ قرمز گیر کردن؟؟؟!!! دست خاله زینب درد نکنه با این آموزشای خوبش و دست محیا گلی هم درد نکنه که دقیقا میدونه کجا استفاده کنه.

خلاصه اومدن و با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ( بقول شما کیک) و نیز کادو هایی برای شما. من هم از فرصت استفاده کردم و جو رو تولدی کردم و الکی برات دست زدیم و کلی ذوق کردی. مانی فدات بشه که دوست داری هرروز تولدت باشه..

محیا با کارتکس و لُپ لُپش:

دست خانم دکتر درد نکنه و ایشاله همیشه سلامت باشه. طفلی بیماری بدی داره. و سه ساله باهاش دست و پنجه میزنه. اما روحیه نگو..چی!!! پر از محبت و عاطفست. الهی خدا خودش شفاش بده.. در حق من مادری کرد و همیشه تو شادی ها و غمهام با اون حال و روزش اومد..

و این هم یه عشقولانه پدر دختری و البته نوه اش:

کلی با بابایی بازی کردین. مثلا به هم زنگ میزدین و با هم پشت گوشی از سیر تا پیازو تعریف میکردین. هی عذرخواهی میکردی: بابا علی گوشیمو جا گذاشتم. وااای تلفن قطع شد و ازین حرفایی که بزرگترها میزنن. صدای زنگ تلفن بابایی که از خودش در میاورد (ززززییییییگگگگ)  خیلی خنده دار بود. هم خنده ام میگرفت تو آشپزخونه و هم از ته دل برای شادیتون از خدا شاکر..

از دیروز واسه اومدن به مهد لحظه شماری میکردی. باباعلی گفت خونه پیشم بمون قبول نکردی. صبح امروز هم  اولین چیزی که دم مهد دیدی ماشین محمد مهدی بود که خیلی دوسش داری. رفتی دم ماشین:

اما محمد مهدی:

تا حالا ندیده بودم که پسر با عروسک بخوابه. مامانش هم واسه اینکه بیدارش نکنه با کریرش آوردش تو مهد. اما دم در چنان کوبیدش به در که طفلکی بیدار شد و محیا هم خوشحال:

به به چه پسری:

روز خوبی داشته باشی گلم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان کوروش
15 مهر 91 9:41
مریم جون خدا رو شکر که همسرت بهتره
محیا دیگه برگشته مهد ؟
فکر می کنم برای روحیه اش خوب باشه


آره خیلی دوست داره. اصلا دیروز و پریروز تو خونه با اینکه جایی نرفتیم صدای خنده هاش هوا بود. کلی هم اذیتم کرد و صدامو درآورد.. اما براش خوشحالم که در کنار باباییش کاملا روحیش خوب شده..
مامان احسان
15 مهر 91 10:42
سلام سلام صد تا سلام خداروشکر که خوبید


ممنون عزیزم..
امید آزادی
15 مهر 91 12:38
vaghan ham zibast
khoda baraton negahesh dare
be webloge mn ham age vaght kardid sar bezanid mamnoonam


چشم ممنون لطف دارین
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
16 مهر 91 10:32
صبح بخیر دوست عزیزمممممممم. این مدت خیلی سرم شلوغ بود و بالاخره با کلی بدبختی دفاع کردم. بعدشم کلی کارام زیاد شده و ترجیح میدم کمتر بیام نی نی وبلاگ چون می ترسم دیگه ببندنم به تخت تا ترک کنم. ولی همیشه به یادتونم بخصوص برای بابا علی کلی دعا کردم این چندوقته. انشااله که هیچ وقت دیگه هیچ کدومتون روی بیماری رو نبینین


ممنون عزیزم شما لطف داری خاله جون
فریماه
16 مهر 91 11:40
چه مو های نازی. ماشاله به محیا خانم.پس ما هم میگیم تولدت مبارک.اون ترافیکو خوب اومدی محیا گلی باهوش!!


مرسی خاله جون
فریماه
16 مهر 91 11:43
ادامه مطلبو نخونده بودم. چه حس قشنگی شادی خانواده. خیلی خوشحالم.


مرسی گلم
مامان امیرناز
16 مهر 91 20:04
سلام قشنگم ایشالا همیشه کنار هم شاد باشید روز کودک به فرشته ات مبارک


ممنون عزیز دلم
فرزاد
18 مهر 91 8:47
پیامم رسید؟


بله