سالگرد ازدواج و امامزاده صالح
امروز چهارمین سالگرد عروسی من و بابا علیه. دخترم جات خالی بود. خیلی به بچه ها خوش گذشت. مخصوصا اینکه خاله جون و مرجان و مهرناز رو سوار ماشین عروس خودمون کردیم و کلی خوش گذروندیم.. جات واقعا خالی اگه بدونی چقدر ذوق میکردی..
یک عدد خاله قزی بهمراه پدرجون و مادرجونش رفته امامزاده صالح. آخه خیلی اذیتشون کردی و من هم گفتم علیرغم همه سرشلوغیم یه شب ببرمشون بد نیست. خیلی جیگرشون حال اومد
این هم چند تا عکس پیشکش شما:
قربونت برم که به مناره ها نگاه میکنی:
یه خانمی بهت گفت: خانم تو رو موش بخوره. کفش و چادرت رو موش بخوره!!!
این همون چادریه که خاله جون برات خرید:
بقیه تو ادامه مطلبه
اینجا هم که از نماز جماعت خسته شدی.. این هم همون لباسیه که تو بهار چند روز پیش برات خریدم. خداییش هیچی نداشتن. همش گرون و از تو انبار درآورده:
این هم یه محیا خانمی دیگه که باهاش دوست شدی:
قربونت برم که اینجا منو یاد خاله جون زهره میندازی:
اینجا محیا خانمی چند متر لواشک دستشه و داره نوش جان میکنه:
٢ کیلو لواشک از یکی از همکارام خریدم. همکارای دیگه لطفا نپرسید چون دیگه نداره. آخریش بود
اینجا هم مادرجون اینا رفتن و بهونه گیریهای محیا و بی حوصلگیهای من و خوابیدنش. لطفا اون شکمو که چسبیده به کمرو داشته باشین. نمیدونم چرا اینقدر هله هوله خور و کم غذا شدی..
امروز هم اولین روزیه که بابا علی رو تو خونه تنها گذاشتیم. وااای اگه مامان بزرگ و عمه بفهمن!!! بیچاره ها فکر میکنن مامانم هست هنوز.. خودش که میگه میمونم. صبح نهارشو بار گذاشتم و الان هم حالش خوبه..