محیا و مهمونا
دیروز قرار بود دوستای بابایی که هر دو مجرد بودن بیان خونمون. محیا خانمی به خودش رسید و ازونجایی که ملاقاتهای بابایی به نفعش تموم میشه بیصبرانه منتظر اومدن مهمونها بود. اما اونا زنگ زدن که ترافیکه و کمی دیر میرسن. محیا هم که حسابی خسته شده بود به فکر تنوع افتاد.
کمی بعد از اینکه ساکت بود دیدم با یه ژستی اومده جلو که مانی ببین موهامو خوشگل کردم!!!
موهای کوتاهت اونقدر کوتاهه که قابل رویت نیست. بقیشو هم قایم کردم تا معلوم نشه.
بله خانم تا حالا از قیچی میترسیده اما تو مهد موقع درست کردن کاردستی ترسش ریخته و تو خونه هر چی رو که میبینه میبُره. کلی بهش توضیح دادم و امروز از خاله زینب هم خواستم تا بهشون یاد بده که تو خونه وقتی مامان حواسش نیست نباید به قیچی دست بزنن. اتفاقا خاله زینب گفت که محیا میگه من تو خونه مامانی ام اجازه نمیده دست به قیچی بزنم!!! اما مرسی که ترست ریخت بچه!!
تازه خانم خیلی برنامه های دیگه هم داره که اینجا جاش نیست بگم. فقط میگه مانی من الان خیلی کوچولویم رفتم دانشگاه فلان کارو میکنم. نمیدونم از کجا یاد گرفتی که بری دانشگاه بزرگ میشی. خدایا به تو پناه میبرم!!!
اینجا خودت عصبانیتمو دیدی رفتی تو اتاق قهر کردی:
اینجا هم دیگه تیپش واسه اومدن مهمونها کامل شده. نمیدونم وسط اتاق ساعت 8 شب عینک آفتابی یعنی چی؟؟؟:
حسابی بهت خوش گذشت و با نی نی داداشیت از بغل عمو مقداد پایین نمیومدی..