محیا این روزها
این روزها حرف زدنت خیلی جالب شده. تو ماشین باباکرم آقای آصف رو گوش میدادیم و شما همراهی میکردی: باباکمر!!! دوست دایَم!!!!
به نی نی های کوچیک میگفتی گَ گَ. اما توماشی دیدم میگی مانی آیاتای گَ گَ نیست. baby اء!!! منو داری گفتم کی گفته. گفتی خاله گفته و فهمیدم تو مهد یاد گرفتی.
محیا: باباعلی نگو مام بزرگ بگو مامان بزرگ!!!! بابایی رفت نون بخره، محیا : بابایی کجا میری؟؟. باباعلی: میرم نون بخرم. محیا : باشه اما نون نرم بخریها. نون سفت نخر!!!
شب تو خواب گریه میکردی و حتی منو زدی و میگفتی: هویجمو صِف نکن. یعنی نصف نکن. قربونت برم که دقدقه های شبت اینقدر کوچیکه!!! فرداش بهت میگفتم خودت خنده ات گرفته بود..
ژست خانمی تو حیاط خونه:
محیا باز هم ژست بگیر:
یکعدد دختر مودب:
دوباره رفتیم دفاع فقط خوردی و گفتی بریم خونه. آخه من از دوستام اینجوری خجالت میکشم..دیگه نمیبرمت.
چشت زدم. این روزها همش دلت میخواد با دوستات تو محوطه مهد بازی کنی. من هم از ترس ترافیک خیلی همراهیت نمیکنم و همیشه شاکی میریم سمت ماشین.محیا با دوستاش (درسا و پرنیا و آقا دانی هم که داره از راه میرسه):
پنجشنبه هم برای جشن دانشگاه با شهریار بسمت دانشگاه رفتیم. چقدر بهتون خوش گذشت. قبلش چون زود رسیدیم یه سر به مجتمع تجاری ولنجک زدیم و شما تو فروشگاه نی نی ها نقاشی کشیدی:
دوستای هم خوابگاهیم یادتونه اونموقع ها که تازه ساخته شده بود مغازه هاش تک و توک راه افتاده بود. یادش بخیر..
تو جشن با بودن بچه های جمعه به جمعه خیلی ذوق کردین و با شهریار اونقدر رقصیدین که پشت سریهامون رو بسی شاد کردین
بچه های ممتاز با جایزه هاشون. ایشاله روزی بشه قسمت شما دخترم:
اینجا هم بابایی بردت wc و از تو جمعیت واسه شهریار دست تکون میدی:
این هم یه عکس از یکی از قُلها:
به عمو فیتیله میگفتی عمو فیله. از دست تو..
خوشحالم بهت خوش گذشته گلم. دوستان پست نی نی داداشی رو یه بار دیگه ببینید