محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

عیدیهای زودرس

محیا خانمی تا اومد خونه مادرجون، کلی چیز میز کادو گرفت و من هم دیدم بجاست تا با بابایی براش عیدیشو بگیریم تا تو تعطیلات استفاده کنه.. این تل و دمپایی رو خاله جون برات گرفته و این شامپو رو هم مادرجون (البته اینا عیدی نیستها-چیزاییه که شما خانمی درخواستیدید): باباعلی از همه خواست که عیدیهاشونو نقدا حساب کنن لطفا.. و این هم دوچرخه ای که صبح برات گرفتیم و کلی ذوقیدی: و اینهم دوچرخه قبلی که هنوز ولش نکردی... جالب اینکه دوچرخت جای نی نی داداشی هم داره: ...
26 اسفند 1391

سال نو مبارک

سال نو رو پیشاپیش به همه دوستانم تبریک میگیم. امیدواریم سالی سرشار از خوشی براتون باشه. تو رو خدا اگه ما رو یادتون بود از دعای خیرتون بی بهره نذارید.. امسال خدا رو شکر میکنیم که عید باباعلی کنارمونه.. سالم و سرحال. برای تداوم سلامتیش دعا کنین.. ایشاله تو این سال خبری از بیماری و فراق عزیزی نشنوید. این دعای من لحظه سال تحویل برای همتونه.. انشاله ...
23 اسفند 1391

سیندرلا=مامان فهیمه

شما رو دفتر مهدت عکس سیندرلا داره.. خاله منظر میگفت سپهر (یکی از همکلاسیهای شما) هر وقت دفتر شما رو میبینه به خاله میگه: خاله ببین این عکس مامان فهیمه است!!! خدا بداد خانمش برسه. پسر اینقدر مادر پرست... سیندرلا= مامان فهیمه البته پسرک دروغ نگفته. یه مامان فهیمه داره ماه ه ه ه !!! اما فهیمه جان من عمرا بهت دختر نمیدم.. ظاهرا نسل بعدی آتیششون تندتره!!! (برای اینکه درجریان باشید عرض کنم که باباعلی هم هنوز که هنوزه میگه مامانم مثل گوگوشه!!!) و هربار که میگه من و عمه هات کلی میخندیم!!! خداییش بچه های ما هم ما رو خوشگل تر از همه میدونن!!! خدایا بابت این نعمت مادرشدن تو را شکر!!! ...
21 اسفند 1391

چندتا عکس

این ست لباس زیر محیا گلی خیلی جنس و مدل خوبی داره. از طبقه زیرین پاساژ برلن برات خریدم. بقیه چیزها هم جمع شده و تو ساکن وگرنه عکس مینداختم. پارچه و تور برای لباس مجلسیت خریدم آخه آماده هاش خیلی شلوغ پلوغن. با تل ستش و یه کلاه پرنسسی. واای چی میشی بپوشی این عکس همون کادوی محیاست که خاله هلنا براش خریده و محیا بسی مشعوف از داشتنش: آخر هفته دوبار موقع خواب و بمدت نیمساعت سرفه میکردی و بقیش خوب بودی و معلوم بود آلرژیت عود کرده. دیروز بردمت دکتر و فقط دستگاه اسپری داد (ونیز مولتی ویتامین) و خدا روشکر استفاده کردی و الان خوبی. گفتم قبلیو که گم کردم یکی دیگه بگیرم تا ایام عید که دکتر خوب پیدا نمیشه خ...
21 اسفند 1391

گنده تر از دهان

این روزها حرفایی که میزنی واقعا من و بابایی رو متعجب میکنه. - بابایی عمه اش مریضه و شما از رو تلفنها در جریان این موضوع قرار گرفتی. برگشتی بهش میگی: ب ا بایی خوشبحال خودم که عمه ام شهید نشده و عمه تو داره شهید میشه.. - روی ظرف شیرت قیمتش نوشته بود12000 تومن. اومدی کنارم و گفتی مانی ببین اینجا نوشته 12، به سه تا صفرش هم کاری نداشتی. من خیلی تعجب کردم. گفتم والا دوره ما تو مدرسه نمره میگرفتیم نمیدونستیم چنده - دایی جون زنگ زد و باهاش صحبت نکردی. بهت گفتم دایی جون ازت ناراحت میشه و مرغداری نمیبرتت. گفتی: درکه (به زبون شمالی بمعنای بدرک) ، اون یکی دایی جون بابای امین جون منو میبره. . قربون تشخیصت که این دوتا رو از ...
19 اسفند 1391

محیا و قورقوری

این هم عکسای که دیشب، به درخواست خودت  ازت گرفتم: خیلی با این شلوار آدیداست احساس قدرت میکنی و میگی من ورزشکارم و قوی شدم . آخه وقتی از منیریه خریدمش با من بودی. اینجا آماده شدی تا آنیتا بیاد خونمون!! اما باباش تنها اومد و وسایلشو برد. امروز بارون بارید و بسی با چترت بهت خوش گذشت. امروز اصلا مادرخوبی نبودم امیدوارم منو ببخشی گلم.. ...
16 اسفند 1391

مادرم...

الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی ناراحتم. دیشب مادرجون زنگ زد و حالتو پرسید و من متوجه هیچ قضیه ای پشت صداش نشدم و فقط گفتم مامان مریضی؟ و اون هم گفت نه. بعدا خاله جون زنگ زد و گفت بعد مدت زیادی کارگران بنا و نقاش و بقال و چقالی که اومده بودن دم عیدی دست به سر و روی خونه بکشن، رفتن و مامان هم فرشا رو فرستاد فرش شویی و هر چی دنبال کارگر خانم گشت که تو تمیز کردن خونه کمکش کنه وقت ندادن!!! خلاصه خودش دست بکار میشه و میره رو نردبون تا پرده آشپزخونه رو بزنه. تو همین پله های سوم چهارم، سُر میخوره و میفته و این دایی جون وحید بود که دقایقی بعد مادرجونو خونین و مالین و بیهوش تو آشپزخونه پیدا میکنه.. خدا میدونه چه صحنه ای بود.. تا آمبولانس ب...
16 اسفند 1391

عکسای قشنگ نوروزی تو مهد فرشتگان

این هم عکسای قشنگت که بمناسبت عید تو مهد گرفتین: این عکسو  قاب میکنم و عیدی میدیمش به مادرجون: ا ین عکسو هم میخوام قاب میکنم تا عیدی بدی به مامان بزرگ. چون لباسشو ایشون برات خریده: البته من 6 دست لباس برات برده بودم تا 6 تا عکس غیر تکراری برات بندازن. اما تعداد بچه ها زیاد بود و فرصت کم و از شانسم با لباس عیدت عکس نگرفتی و این دو دست هم خیلی بهم نزدیکن. عیبی نداره.. ایشاله میبرمت آتلیه.. ایشاله عکس عروسیت گلم.. ...
16 اسفند 1391