محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

عکس 3 *4 محیا خانمی

بالاخره عکست آماده شد و تو کلاستون رو دیوار کنار دوستات نصب شد. قبلا تو شمال بردمت آتلیه تا مهرناز جون باشه و بتونیم عکس بهتری ازت بندازیم.  اما عکاس عکستو دستکاری کرد و خوشم نیومد از کارش. تازه یادمون رفت بیاریمش. بعدا اونو هم میذارم. این هم از عکس قشنگت: ...
6 دی 1391

محیا خانمی در چه حاله؟؟؟

دیروز بعد از مهد، بردمت مجلس ختم پدر دوستم. مدت کمی اونجا نشستیم اما بعد از اون ، خواهشای شما تو مرکز خرید و بعدش هم ترافیک چند ساعته کلافم کرده بود. تو راه هم همش بهونه باباعلی رو میگرفتی. من بابامو میخوام!!! . این روزها با اونهمه لباسی که میپوشی بغلت میکنه و میبرتت بالا یا پایین تو پارکینگ. چنان بغلش میکنی که حاضر نیستی تو اون لحظه با تمام دنیا عوضش کنی.. تنبلِ باج گیر!! محیا از عکاسی اومده و داره لباسشو درمیاره. بعد از اسکن عکس 3*4 رو میذارم.. خاله سمانه مامان صدف لطف کرد و برات ازین لیوانهای آموزشی ناک خریده. بقول خودت لیوانی که شیرش نمیریزه. مرسی خاله سمانه. باعث شدی دیگه محیا شیشه شو واسه همیشه بذاره ...
5 دی 1391

محیا در جشن هندونه مهد کودک

چهارشنبه تو کلاستون برنامه شب یلدا داشتین من هم دوربینمو دادم تا خاله منظر عکس بندازه ازتون: تو سلف واسه خوردن میوه: این گروه از پیش دبستانی ها هستن که براتون برنامه اجرا کردن: به درخواست من و مامان سولماز پرنیا هم کنارتون بود تا تو عکس بیفته: قربون حرکات موزونتون برم من: نرمش تو کلاس: هستی جان بدنت خیلی نرمه خاله: اینا هم دوقلوهای خاله منظر: این هم کاردستی شما: ...
4 دی 1391

محیا و جشن شب یلدا

بخاطر همین یه شب رفتیم شمال و تو یه شب به هر دو خونواده سرزدیم..اولش خونه مامان بزرگ رفتیم و چون اونا زود شام میخوردن و تا 9 شب یلداشون تموم شد و بعدش هم رفتیم خونه پدرجون. این هم از عکسای خونه مامان بزرگ: محیا و بابا علی تو باغ که بقیه درحال چیدن پرتغالهای درشت و خوشگل بودن: کلی با امیرحسین و بقیه بچه ها بازی کردی. نهایتا هم کله پارسا به چارچوب در خورد و دیگه دست نگه داشتین.. پارسا اینا تازه از مشهد اومدن و برات سوغاتی یه لباس و یه عروسک آوردن که اسمشو گذاشتی پارسا کوچولو. بعدا عکسشو میذارم.. بعدش اومدیم خونه مادر جون. امشب تولد پدر جون هم هست. ما یه کفش براش خریدیم. اونهم کیک و بقیه چیزا و چقد...
4 دی 1391

یه کادوی زیبا

این تل قشنگو عمه نرگس واسه محیا بافیده و بهش هدیه داده. ممنونم  نرگس جونی . ایشاله واسه نی نی خودت ببافی و ما هم جبران کنیم. خیلی قشنگه: این هم به سرش(لپ گلی از حموم درومده):  راستی دست مامان محمد مهدی و هستی و صدفی هم درد نکنه. محیا خیلی از پازلش خوشش اومد تو خونه درست میکنه و میگه هستی مرسی مچکرم.. منم برات جایزه میخرم کادو میکنم و برات میارم. خدا کنه دخملی. البته دفتر وایت بردشو قایم کردم تا بعدا بهش بدم. چون الان یدونه داره. اونهم خیلی قشنگ بود. مامان صدفی امیدوارم باعث بشی محیا شیشه رو کنار بذاره. از بقیه دوستان هم که تشکر کردم. همینجوری هم دوستتون داریم و راضی به زحمت نیستیم.. ...
3 دی 1391

قصه عشق

واسه مامانها: بعضی عشق ها مثله قصه نوحه (طرف از ترس طوفان مياد سراغت) بعضی عشق ها مثله قصه ی ابراهيمه (بايد همه چيزتو براش قربانی کنی) بعضی عشق ها مثله قصه مسيحه ... (آخرش به صليب کشیده میشی) اما بيشتر عشق ها مثله قضيه موسي است (يه کم که دور ميشی يه گوساله جاتو ميگيره) ...
3 دی 1391

شب یلدا

امروز تو مهد جشن هندونست. دوربینمو دادم به خاله منظر تا ازتون عکس بندازه. لباس هندونه ایه معروفت رو هم پوشیدی و بعد از ظهر میام دنبالت تا بریم شمال. آخ جون شب یلدا و تولد پدرجون و جشن تولد محیا و ... واااای امیدوارم خیلی خوش بگذره. پارسال که مریض بودی اساسی..   ...
29 آذر 1391

عکس روزهای برفی

من خودم امروز بی حوصله، فهمیدم عکسایی رو که دیشب کوچیکش کردم تا امروز بذارم تو این پست، تو کامپیوتر محل کارم باز نمیشه. مهم نیست ها اما از برف بازیهای محیا با دوستاش بود میترسم تا نصب بشه موضوع از جذابیت بیفته و برف تموم شده باشه.. ما اومدیم با عکسا: این ژست رو از روژین یاد گرفتی: خدا باعث و بانی طراح این لباس رو بیامرزه که حتی باهاش برفای سرسره رو پارو کردی و آخ نگفت.. کلی با درسا برف بازی کردین و ازتون فیلم گرفتم... خدایا شکرت بخاطر برف اینهم عکس محیایی و دوستاش: ازونجایی که تو این سرما و با اینهمه بار و بندیل مامانها دوربیناشون همراهشون نبود، از چندتا از دوست...
28 آذر 1391

محیا و یه گشت و گذار کوچیک

چهارشنبه ای مستقیم از سرکار با خاله طیبه (همکارم) رفتیم یه چرخی بزنیم. از ابتدای مسیر شروع کردی به اینکه چوب شور میخوام. آب میخوام و .. من هم میزدم کنار و طفلک خاله میرفت برات میخرید حتی مازاد برخواسته های شما. شما هم که از قبل طمع محبتهای خاله رو حسابی چشیده بودی و میدونستی بنده خدا کلی با حوصله برات وقت میذاره، تو پاساژ هم دست از اُرد دادن برنداشتی.. این روزهای نزدیک کریسمس پاساژها رنگ و روی قشنگی میگیرن . هر چند از قیمتهای سرسام آور واقعا نمیشه چیزی خرید خدا رو شکر فعلا چیزی لازم نداریم... برات ماشین کرایه کردیم و با خاله تو پاساژ دوری میزدی و من هم به مغازه ها سرک میکشیدم. خاله طیبه تو دنیا و آخرت خیر ببینی. ایشاله خد...
25 آذر 1391