محیا و جشن شب یلدا
بخاطر همین یه شب رفتیم شمال و تو یه شب به هر دو خونواده سرزدیم..اولش خونه مامان بزرگ رفتیم و چون اونا زود شام میخوردن و تا 9 شب یلداشون تموم شد و بعدش هم رفتیم خونه پدرجون. این هم از عکسای خونه مامان بزرگ:
محیا و بابا علی تو باغ که بقیه درحال چیدن پرتغالهای درشت و خوشگل بودن:
کلی با امیرحسین و بقیه بچه ها بازی کردی. نهایتا هم کله پارسا به چارچوب در خورد و دیگه دست نگه داشتین..
پارسا اینا تازه از مشهد اومدن و برات سوغاتی یه لباس و یه عروسک آوردن که اسمشو گذاشتی پارسا کوچولو. بعدا عکسشو میذارم..
بعدش اومدیم خونه مادر جون. امشب تولد پدر جون هم هست. ما یه کفش براش خریدیم. اونهم کیک و بقیه چیزا و چقدر هر دوتون ذوق میکردین. پدرجون خیلی ازین مراسمها دوست داره و از صبح دنبال تدارکاتش بود:
من قربون بابام برم که داغ خاله جون زود پیرشون کرد..این هم کیک هندونه و خود هندونه که رفتم روش حکاکی کنم و بلد نبودم و بی ریختش کردم:
خیلی خوش گذشت و ما فرداش بسرعت برگشتیم تهران و من هم اصلا حالم خوب نبود. کلی هم کادو گرفتی و بدین صورت چندمین جشن تولد سه سالگیت بخیر و خوشی پایان یافت..
این هم سینی بزرگ میوه خونه مامان بزرگ که تا بیام ازش عکس بندازم نصفش خالی شده !!
اینا هم نوه های خونه با پدرجون.ماشاله ابر مردانی شدن واسه خودشون:
شما و شوهر خاله یکی یدونه که همدیگه رو خیلی دوس دارین. تو کوچه پدرجون اینا کلی ماشین پارک بود اما تا چشمت به ماشینش افتاد گفتی وااااای امد آقا (همون محمد آقا) چون خیلی شوخه و ما رو اونشب خیلی خندوند..هر چند من میدونستم که حال خوشی ندارم و خیلی کم خوردم تا بدتر نشم..