گریه های دیروز تو..گریه های امروز من
دیروز تو مهد نخوابیدی و تو خونه تا ٧ شب که بابایی بیاد خواب بودی.بعد با گریه و بهونه بیدار شدی و جیغ و باز هم گریه.. شب هم مهمون داشتیم. هر چند قبل اومدنشون کمکم کردی (مثلا) و اینو به هرکی از شمال زنگ زد گفتی، اما نق نقات همچنان ادامه داشت..
اولش ترسیدم که نکنه داری مریض میشی (خدا نکنه) اما سرم گرم بود و شما هم دختر خوبی نبودی و زیاد با نی نی مهمون نساختی.بعدرفتنشون هم که شکستن عروسک رو بهونه کردی و کلی گریه و زاری که نی نی(عروسک) داره گریه میکنه.از صورتش خون میاد و من هم از کوره در رفتم و دعوات کردم..
الان که گذاشتمت مهد و اومدم سرکار، دارم از عذاب وجدان دیوانه میشم. عکس رو دسکتاب کامپیوترم اشکمو جاری کرد. خدایا خیلی پشیمونم. کوچولوی بی گناه من!!!! منو ببخش!!!! انگار چیزی لطیف تر از تو پیدا نکردم که آخر شبی، عقده ء بی مروتیها و ناراحتیهای روزمو روش خالی کنم.. من چقدر بدم!!! خیلی خیلی...
آخه خدا. این چه جور احساسیه که به ما مادرها داری. اگه دادی شکرت!!! لااقل صبر زیاد هم به ما بده تا اینجوری نشه..