محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

تعطیلات مهد و آلودگی هوا..

1391/10/17 13:12
نویسنده : مامان مریم
829 بازدید
اشتراک گذاری

هوا آلوده شد و مهد ها تعطیل. و من هم مرخصی گرفتم و از خدا خواسته رفتیم شمال تا تو مراسم اربعین شرکت کنیم. آخه همون دوشنبه آوردمت آزمایشگاه تا فایلامو بردارم یهو دیدم از زیرزمین صدا میزنن خانم م محیا اینجاس. نگو با آسانسور تنهایی از ط 3 رفتی زیرزمین. فکر کن یه روز کامل اینجا میموندی چی میشد..

عمه اینا اومدن دنبالمون و بدون بابایی رفتیم.. کلی با طاها رو صندلی آتیش سوزوندین فرستادم جلو تو بغل عمه که باردار هم هست. اما چه میشد کرد باید از هم جدا میشدین.عمو رضا میگفت تا حالا فکر نمیکردم محیا اینقدر شیطون باشه. تازه کلی براتون جایزه پفیلا و پفک و آش رشته خرید تا اینی بودید که دیده...

بچه تخس ما:

این هم دیگ شیره پلو...وااای اگه بدونین چه خوشمزست..خیلی منحصر بفرده خیلی از بابلیها هم نخوردن. مخصوص امیرکلای خودمونه. معمولا دهه اول محرم تو مساجدا میدن. خیلی از بابلیها هم شام میان امیرکلا تا ازینا بخورن. خیلیها هم دوست ندارن. شیره انگور به برنج میزنن.محیا میگه مادرجون بلد نیست پلو بپزه سوزونده!!!نیشخند. تازه به پرتغال تو سرخمون میگی مامان بزرگ پرتغال از دستش افتاده خونش اومدهقهقهه..

و حلیم:

شما هم که همش به امین جون چسبیده بودی(پسردایی ارشد)البته بیشتر بخاطر عشقت به دویست و شیشش!! خوشبحالش:

کلاهتو درآوردی و موهات با شعله گاز سوخت:

و یا تو بغلش:

قرار شد بخاطر آلودگی اونجا بمونی و ما برگردیم تهران. اما نه من و نه باباعلی و نه شما راضی نشدیم. شب اولی هم که خونه میخوابیدی گفتی: مانی من میخوام تو پتوی خودم بخوابم خونه مادرجون نمیمونم. بعدش هم کلی من و بابایی رو بوسیدی. فدات بشم..

شیطونک. لباساتو درآوردی تا بری حموم:

خانمی داره لیمو میخوره:

آنا خانمی رو دعوت کردی خونمون و بهش کادو دادی. اولش با هم خوب بودین. اما طبق معمول کار به کتک کاری و گریه کشید و طفلکی مادرش مجبور شد زود برن. آخه چرا با اینکه اینهمه با هم دوستین باز اینجوری میکنین. من هم از دستت خیلی ناراحت شدم و بعد رفتنشون باهات حرف زدم . قول دادی اما  میدونم دفعه بعد هم همینه..

خو.به تو مهد از خاله حساب میبرین و ازین اتفاقا پیش نمیاد..

صبح هم نمیشد بخاطر آلودگی ماشین بیاریم و بابایی یکساعت زودتر اومد پایین تا دم سرویس بغلت کنه و بقیه راه رو هم خاله مهربون کمکمون کرد. اما هنوز جای پلاتینم درد میکنه که دوقدم بغلت کردم. همش تقصیر هستی بلا بود. آخه تو بغل مامانش دیدیش و دلت نخواست راه بری..

به ادامه مطلب هم سر بزنید

و چندتا عکس از تو حیاط مادرجون:

آخه این بروبچ میخوان با هم عکس بگیرن شما چرا دست امین جونو ول نمیکنی و نمیای کنار دخملی:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان کوروش
17 دی 91 9:06
جانم به این دخملی
موهاش رو چرا سوزوند ، مریم جون تحقیق کن شاید مربی مهدش هم موهاش رو سوزونده ، از من گفتن بود
به به عجب پلوییییی سر صبحی ببین با م چه میکنی اخه


نه بابا. جلوی چش خودمون یهو جیز کرد و با دست و پامون موهاشو خاموش کردیم. همون چتریش. ببین عکساشو میذارم اینجا و قربون تصدقش میرم اونوقت چشمه دقیقا میخوره به هدف
کاکل زری یا ناز پری
17 دی 91 12:21
قبول باشه خانوم.محیا کم کم شیطلن میشودددددددد
نرگسی
17 دی 91 12:33
مرســــــــــــــی مانی .. خیلی باحال بود ..
مامان صدف
17 دی 91 12:59
من که تا حالا نخوردم ولی از قیافش معلومه که غذای توپیه. نوش جونتون.
نذرتون قبول


ببین خیلی منحصر بفرده خیلی از بابلیها هم نخوردن. مخصوص امیرکلای خودمونه. معمولا دهه اول محرم تو مساجدا میدن. خیلی از بابلیها هم شام میان امیرکلا تا ازینا بخورن. خیلیها هم دوست ندارن. شیره انگور به برنج میزنن..
مامان مهرسا
19 دی 91 12:15
قبول باشه. ما هم نخوردیم خب دلمون خواست....محیا گلی سه سالگیت مبارک.ان شالله همیشه زیر سایه پدرو مادر
ممنون عزیزم مرسی
سما
22 دی 91 18:44
mahya ahle kojas?baba ham mahya khokshele ham daiish!!!