محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

بازی وبلاگی

مامان کوروش جونی لطف کرده و من رو به یک بازی وبلاگی دعوت کرده و خواسته که سه دلیل برای ساخت وبلاگ ِ محیا را بگم. والا بنظرم تمام مامانها نظرشون عین خودمه.اما من سه تاشو لیست میکنم 1- وقتی محیا بزرگ بشه و من این وبلاگ رو بهش نشون بدم مطمئنن زمانیکه که خودش درگیر امورات زندگیشه و فرصت کافی نداریم تا براش از بچگیهاش بگم. هم حافظه ام یاری نمیکنه با این جزئیات و هم وقت. مطمئنا وقتی خودش بخونه براش جالب خواهد بود. اونهم تو وقتای آزادش 2- منم مثل بقیه دفتر خاطرات دارم که از دوران مدرسه توش مینوشتم اما واقعا مرورشون کسل کنندست. اینجا تصاویر هم سند میشه و هم جذابیتو افزایش میده.. 3- من اصلا بلد نیستم قربون صدقه دخترم برم و حتی درمورد...
11 بهمن 1391

محیا و عشق به ائمه

شما خیلی به امامزاده علاقه داری و دوشنبه ای اصرار که ببرمت امامزاده صالح.. شب قبل اخبار نشون داد که ضریح امام حسین رو برداشتن و قراره جاش جدیده رو بذارن. طرف با پیچ گوشتی و چکش افتاده بود بجونش و شما گریه و زاری که باباعلی بیا ببین خدا رو کشتن. مشهدو خراب کردن ... چقدر ناراحت شدی.. و تاا چشمات به ضریح امامزاده صالح افتاد گفتی مانی دیدی آقاهه داشت خرابش میکرد. بابایی دعواش کرد. . لابد تو راست میگی..این همونه .. برگشتنی به ترافیک عجیبی خوردیم و دیر رسیدیم خونه. اینجا  تو صف پارکینگیم: این پروانه رو خاله منظر براتون درست کرد: واای که من چقدر این منظره پل تجریش با صدای آبشو دوست دارم... ایشاله ه...
11 بهمن 1391

عیدی

عید همه دوستان مبارک. من عیدیمو گرفتم آخ جووووون!! یه خبر خوب گرفتم امروز... فعلا تا قطعی نشه نمیگم چیه.. اما چرا بتنهایی سهم من شده. من دلم میخواست محیا و باباش هم شریک باشن.. ایشاله تو ایام عید نصیب اونا و من با هم میشه... بعدا نوشت: عیدی گرفتنها بهمین جا ختم نشد و شب تولد پیامبر یه خواب خوب دیدم. خواب عزیزی رو بعد ٨ سال.. اونقدر خوشحال بودم که دلم نمیخواست چشامو باز کنم. اما محیا خانمی تمام چراغا روشن کرد و دستور برپا داد.. عیدی دیگه هم بارون رحمت الهی تو این روز بود که به تمام تهرونیها تبریک میگم. چقدر هوا تمیز و عالی شده. صبح تو رانندگی حض میکردم. تا اینکه یه اتوبوس قراضه (درست نوشتم؟؟؟) با دود زیاد ا...
11 بهمن 1391

عکسای گذشته

این عکسا مربوط به چهارشنبه دوهفته پیشه یعنی زمانیکه رودل کردی و آوردمت سرکار پیش خودم.قربونت برم که با لباس تو خونه کل پژوهشکده رو گشتی و بقول همکارم صفا دادی.. این یه جوجست که براش دون پاشیدی.. بعدا دیدی جوجه،دوناشو نمیخوره گفتی: مانی اینا رو بهم وصل کنم؟؟؟ این هم آخر هفتست که تو 7حوض خرگوش میفروختن و دلت میخواست بخریم. آخه 25000 تومنشو هیچ، باید وقتی میومدیم سرکار براش پرستار میگرفتیم و خرج خورد و خوراکش بماند. یادمه بچه که بودیم دایی جون ازینا داشت و اونقدر زیاد شده بودن که میبردیمشون یه شهر دیگه ولشون میکردیم باز هم از زیر زمین میومدن تو حیاط خونه پدرجون. تعجب میکنم چطوری آخه..عکس بچگیمو که یه خرگوش دست...
9 بهمن 1391

محیا تو آخر هفته ای

چهارشنبه که با عمه اینا خونه بودی و کلی بهتون خوش گذشته و خیلی عمه ازت راضی بود و گفت که چقدر براشون شعر خوندی و ادای فرشادو درآوردی. به محض اینکه رسیدم سوارتون کردم و تا جایی که ممکن بود عمه اینا رو پیاده کردم تا برن خونه طاها اینا. خدا بدادم رسید زمانیکه پیاده شدن... اونقدر جیغ کشیدی و اونقدر روسریمو پشت رول کشیدی که حد نداشت و من هم به وعده و وعید اینکه فردا خاله جون میاد کمی آرومت کردم و تو ماشین خوابیدی!!! فردا صبح با اس ام اس خاله جون از خواب بیدار شدیم. که من نمیام و خاله جون سمانه میاد. ما هم گوشی رو برداشتیم و گفتیم با هم بیاید اما نمیدونم چه مشکلی داشت که گفت بعدا میام. شما هم گفتی: خالشون ناسو ولش کن. خاله جون سمانه...
9 بهمن 1391

عکسهای تازه

محیا خانمی تو حیاط خونه: اینجا هم آنا خانمی اومده و هر دو دکتر شدید و همدیگه رو معاینه کردین. البته اینجا جزء نیم ساعت اوله که باهم خوب بودین.. بعدش روم نمیشه بگم چه اتفاقی افتاده.. مامان قربون اون پیرژامت بره که از تو کشو پیداش کردی. اون بلوزت هم مال دوقلوهای خاله منظره که زیرپوش زیردکمه دارت کمی نم دار شده بود و اینو برات پوشوند. انصافا خیلی باسلیقه و با فکره. دستش درد نکنه.. راستی عمه اسم خاله منظرو یادش میرفت هی مبگفت: خاله خدیجه... وااای چقدر میخندیدیم. چه ربطی دارن بهم اصلا ...
9 بهمن 1391

آلودگی با بچه ها چه میکنه...

  خدایا خودت بداد بچه های ما برس. خدا رو شکر الان محیا چند روزه که مشکلی نداره اما بچه ها رو که میبینم تبهای یه هفته ای، بی اشتهایی، گاهی تهوع و دلپیچه، قرمزی چشم وخارش بدن، ... تا کی میخواد ادامه داشته باشه.. الان مامان محمد مهدی زنگ زد که تبش پایین نمیاد و نیومدم سرکار. خاله جون بنده خدا دو روز اومد خونمون. یه روز رفت خرید و دیروز تهوع و سرگیجه.. لب به غذا نمیزنه و تا نصف شب تو درمانگاه زیر سرم بود و الان هم خونه خوابیده. خودم هم احساس کسالت میکنم و فکر میکنم مغزم کار نمیکنه.. من از سلامتی باباعلی هم میترسم. نمیدونم باید چکار کرد. نمیشه کلا بیخیال کار بشیم و بریم شمال بمونیم. ناسلامتی اینجا محل زندگیمونه. خدایا خودت ف...
8 بهمن 1391

اومدن عمه و خاله باهم

عمه سمیه از دیشب اومده و شما هم الان خونه درحال بازی و زورگویی به اونایی. قرار بود امروز خاله جون هم بیاد بهش گفتم فردا بیاد چون عمه اینا امشب میرن خونه اون یکی عمه.. الان زنگ زدم که باهام صحبت کنی نکردی. دیشب هم کلی تصدق خاله جون سمانه رفتی اما زنگ زد باهاش حرف نزدی. یه چندبار زنگ زد تا بالاخره راضی شدی. بهش گفتی من مایو خریدم بزرگ شدم چون مایو ام لباس جی جی داره. منظورتت نیم تنه بالاش بود. من قربونت برم اونا هم کلی خندیدن این روزها همش بهونه سحر و سنا رو میگیری و میگی چرا نمیان خونمون!!! خاله جون ناس که بیاد یه هفته میمونه..آخ شون!!! عمه گفت امروز برات کباک درست میکنه که خیلی دوست داری. کلی هم چیزای خوشمزه و مقوی برای شما و ...
4 بهمن 1391

محیا خانمی و مسافرای گل ماشین ما

شما بعد تولدت و گرفتن کادوهای قشنگ از همکارام حسابی عاشقشون شدی و (عاشق خاله طیبع که از اول بودی) دیروز که زنگ زدن گفتن با ما میان ٧حوض خرید کلی ذوقیدی و گفتی آخ شون!!! . من بیشتر چون اساسا با دیدنشون با من کاری نداری. تو بازار هم همش دلت میخواست دوتاشون دستتو بگیرن و شما هم بیشتر از همیشه ارداتو میدادی و خاله های مهربون برای رفع خواهش شما پیش دستی میکردن. اساسا مثل زمانیکه خونه مادرجون میریم کاملا پررو میشی و  از کنتلُل من خارج. دیشب هم همین اتفاق افتاد و ماشاله ذرت مکزی و ایزَمَنی (همون سیب زمینی) و حتی یه آقایی داشت چایی میخورد گفتی میخوام.. نتیجه اینکه شب رودل کردی و بالا آوردی.. من و بابایی هم که تازه چند روز نبود ا...
3 بهمن 1391