محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

کمی حرف بزنیم

- دوستان اخبار دیشب رو دیدین که استادهای دانشمند گیاهان دارویی شهید بهشتی داروی ضد سرطان کشف و تولید کردن؟؟؟!!! ما بودیم ها و اینجانب بدلیل زخم و زیلی بودن صورتم (بدلایلی) در صحنه حضور نیافتم. جدا از شوخی کسایی که من باهاشون کار میکنم نمونه ان.. البته همه اساتید چه اینجا و چه جاهای دیگه اینطور نیستن و اینا انسانیت از خودشونه نه مثل یه سری تحصیلکرده نما.. اینا رو گفتم تا یه چیزی رو براتون تعریف کنم تا اندکی از غم دلم بکاهم.. - چندروز پیش تو چهار راه قصر، واسه اینکه پشت چراغ قرمز نمونم، دیدم سمت راستم خالیه گفتم بگیرم راست. همونموقع یه ماشین با سرعت نور اومد که من هم برگشتم سرجام. درنتیجه هر دو پشت چراغ موندیم. ایشون منو مقصر دونس...
14 اسفند 1391

چندتا عکس

این هم دختر قشنگم: و سه دوست قدیمی: پرنیا گلی که قراره تا چند روز دیگه آبجی بزرگه بشه: محیا به همراه یکی از دوقلوهای مهربون خاله منظر: به نظرم این صباست که همه رو میبوسه. شاید هم سبا... اسم اون یکی قلش سناست.. اگه گفتی این در بسته فروشگاه چیه که عین مظلوما ایستادین و نگاه میکنین؟؟؟ بله اسباب بازی فروشی. تازه نی نی های دیگه هم بودن و با اصرار مادرشون دست از تماشا برداشتن.. خدا رو شکر بسته بود.. این آقا خروسه هم تبلیغات یه پیتزا فروشی تو 7 حوضه که ازش خوشت اومد.. دست تو دهنش نکن گناه داره.. این هم دیروز تو حیاط مهد: اگه گفتید این چیه؟؟ بله شن...
14 اسفند 1391

جای تو خالیست

محیای عزیزم. دختر گلم. جمعه با خاله جون رفتی شمال و من هم چون پروازم یکی دوساعت بعد بود، رفتنتو نفهمیدم. تو مشهد هم قربون ضریح امام رضا برم . اونقدر غرق بودم که نبودنت کمتر آزارم میداد. دیروز برگشتم. جات تو خونه خیلی خالی بود. نی نی داداشیهات رو تخت خواب بودن و اشکمو درآوردن. تمام وسایلتو تو اتاق گذاشتم و درشو بستم تا کمتر اذیت بشم. امروز هم تو خونه جات خالیه گلم.. فردا بعد سرکار بابابایی میایم دنبالت. خودت هم بهت خوش میگذره اما میگی مانی نیستی بیا .. درحالیکه موقع رفتنت میگفتی مانی دنبالم نیا. من میخوام خونه خالشون باشم.. دلم برات خیلی تنگ شده. بابایی هم همینطور. مواظب خودت باش تا فردا. عشق منی عسلم. این هم عکسای مشهد: ...
14 اسفند 1391

آروشا گلی

این هم عکس آروشا گلی بچه همکارم که الان 20 روزشه و 20 بهمن بدنیا اومد... تپلی!!! وای که چقدر بچه های الان شکل باباشونن. ما مادرها فقط نقش حامل رو بازی میکنیم... کپلی خوش قدم باشی.. ...
13 اسفند 1391

جمکران

پنجشنبه مشغول شست و شوی اساسی ( از پرده ها گرفته تا... همه چی) که بابایی زنگ زد که با دوستان هماهنگ کن بریم جمکران هوس کردم. من هم به یکی دونفر گفتم و زیاد قضیه رو جدی نگرفتم. تا شب که خودش دست بکار شد و دید موقعیت مردم جور نیست گفت پاشو خودمون بریم. و 9 شب راه افتادیم و 11 رسیدیم. تو مسیر بابایی جوگیر شد و شعر یاد امام و شهدا رو میخوند و من هم پشتش میخوندم. خوشم اومده بود. اتوبان و تاریکی و بعدش هم شما به ما پیوستی و سه تایی میخوندیم و میخندیدیم.. چه صفایی داشت. بابایی نیتش این بود بره تا برای همه مریضا دعا کنه.. آمین. اون موقع شب تا چشات به مشهد بزرگ افتاد (منظورت مسجد بزرگ) کلی ذوق کردی و هرچند خوابت ناقص شد...
13 اسفند 1391

بابایی نوشت

مادر دعای فرج یادمان میداد و پدر برایمان حافظ میخواند، یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور .  خدا رو شکر جایی بزرگ شده ایم که ماذنه هایش، نام محمد و علی بگوش میرسد. جاییکه جمعه هایش همه یک حس دارند، انتظار!!!، ما از همان کودکی آموختیم که اگر گره ای به کارمان افتاد برای فرج دعا کنیم.. دلم ازین میسوزد که تازه هنوز منتظرم خودم را پیدا کنم. پس دست روی دلم نگذار روزگار، ما دلهره هایمان را جمعه با تمام اشتیاق روی دست میگیریم  تا بگوییم دوستت داریم آقا و هم لابلای بغضهایمان که گاهی از گلو پایین نمیرود فریاد بزنیم تنهایم خدا، خدا صدای ما را میشنود و زمین به بندگان شایسته او ...
13 اسفند 1391

راهنماییم کنید دوستان

پنجشنبه ای افتادم بجون خونه. پرده ها رو درآوردم و شستم و نیم خیس آویزون کردم.. آشپزخونه رو هم کامل تمیز کردم. یه جاروبرقی تو حال میکشیدم کافی بود. روفرشی رو جمع کردم و دیدم خستم. گفتم یه زنگ به دوستم بزنم تا بعد تلفن دوباره ادامه بدم. داشتم براش ریپورت میدادم که آره دیگه همه جا تمیز شده و خدا رو شکر فرشهام هم که تمیزن و تازه شستم.. اونهم گفت خوشبحالت من که باید فرشامو عوض کنم و .. من هم خوشحال که تو این گرونی مجبور نیستم چیزی رو عوض کنم. فکر میکنین بعد قطع کردن تلفن چی دیدم؟؟؟ بله محیا خانمی با ماژیک و خودکار افتاده بود به جون فرشها.. آخه روفرشی رو که برداشتم سفیدی و تمیزی فرش خیره کننده شده بود و نظر خانم رو جلب کرد. فرشم خیلی روشنه و ...
12 اسفند 1391

حال و هوای این روزها

این روزها حال و هوای هیجانی قبل عیده و من هم طبق معمول مسوول خرید یه طایفه.. از جستجوی کیف و کفش زنونه و مردونه تا لباسای خودم و شوشو و تا زن آینده این و اون و دندونپزشکی خودم. خلاصه منم حساس تا پیدا نکنم اونهم از نوع خوبش، دست بردار نیستم. خلاصه با این اوصاف دیر رسیدنهای شب و جریمه شدنها بخاطر پارک ماشین درجاهای ممنوعه و شام نداشتنها و ... رو باید به جون بخرم. بدتر از همه چشم غره های باباعلی و .. شما هم انصافا خوب با من همکاری میکنی و من هم از دوستای گلم برای انجام وظایفم کمک میگیرم و جاداره همینجا ازشون تشکر کنم. همین میشه که لباسهای نشسته تو هر دوتا لباسشویی پر پره و نوبت دکترم یادم میره و احتمالا خیلی از کارام تا تحویل سال انجام نشد...
8 اسفند 1391

تولد دوتا نی نی

تو این چند روز اخیر دوتا نی نی بدنیا اومد که تولد هردوشون یه جورایی جالب یود. اولین نی نی دختر همکارم آروشا جونه. که مامانش تونسته با وزن 4 کیلو و نیم طبیعی زایمانش کنه. اونم بچه اول. طفلی خیلی اذیت شد. امیدورام هردو سالم باشن و پس از طی دوره زردی برن سر خونشون. دومین نی نی از تبار خودمه. فعلا اسم دقیقشو نمیدونم. اما بگم که این نی نی از سه نسل فامیلیش محمدیانه و خواهرش یاس گل یه محمدیان بی لنگست. شر و شیطون و غیرقابل کنترل. حالا این که یه گل پسره چه شود. این نی نی تنها نوه ازدیاد کننده نسل بزرگ محمدیانها تو خونه عمومه. و خدا میدونه چقدر مهمه. واسه همین کادر پزشکی شامل دخترعموم که متخصص زنان و زایمانه بهمراه دو دکتر مرد، عازم خونه شون ...
6 اسفند 1391