محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

کمی حرف بزنیم

1391/12/14 8:42
نویسنده : مامان مریم
616 بازدید
اشتراک گذاری

- دوستان اخبار دیشب رو دیدین که استادهای دانشمند گیاهان دارویی شهید بهشتی داروی ضد سرطان کشف و تولید کردن؟؟؟!!! ما بودیم هاعینکعینکعینک و اینجانب بدلیل زخم و زیلی بودن صورتم (بدلایلی) در صحنه حضور نیافتم.

جدا از شوخی کسایی که من باهاشون کار میکنم نمونه ان.. البته همه اساتید چه اینجا و چه جاهای دیگه اینطور نیستن و اینا انسانیت از خودشونه نه مثل یه سری تحصیلکرده نما.. اینا رو گفتم تا یه چیزی رو براتون تعریف کنم تا اندکی از غم دلم بکاهم..

- چندروز پیش تو چهار راه قصر، واسه اینکه پشت چراغ قرمز نمونم، دیدم سمت راستم خالیه گفتم بگیرم راست. همونموقع یه ماشین با سرعت نور اومد که من هم برگشتم سرجام. درنتیجه هر دو پشت چراغ موندیم. ایشون منو مقصر دونستن و شیشه رو پایین کشید و بی مقدمه بمن گفت: ک.ر.ه.خ.ر!!! این چه وضع رانندگیه.

از لباس و ماشینش پیدا بود کاره جاییه. هر چند بی فرهنگی و پشت کوهی بودن از قیافه ضاقارت،زاقارت،ذاقارت،ذاغارط، اصلا هرچی..موج میزد. بیچاره زیر دستاش. چند تا ویراژ مارپیچی جلوم داد که مثلا میخوام بمالم و گازو گرفت و گم و گور شد..

بدنم میلرزید. محیا از عربده اش بیدار شد. نه اینکه چیزی بهش نگفته باشم. یه چیز توپ تحویلش دادم و شمارشو گرفتم و بعد 4 راه کنار پلیس ترمز کردم.

گفتم آقای پلیس فقط بلدین زوج و فرد گیر بندازین. این حیواناتی که دارن رانندگی میکنن و بدن آدمو میلرزونن رو چرا نمیگیرید. گفت شما بفرمایید شکایت کنید. گفتم چشم حتما مرخصی بدون حقوق میگیرم و اینکارو میکنم..

خداییش این پلیسا نظر میدنها. مثل اوندفع که بمن گفت ماشینتو بفروش سه تا پراید بخر هرروز یکی رو بیار تا جریمه نشی..

خلاصه خودمو کنترل کردم و اومدم دم حراست دانشگاه دیدم مردک داره با نگهبان دم در کلنجار میره.. اولش ترسیدم گفتم نکنه کاره ای باشه. اما نگه داشتم کنارش و گفتم: متاسفم که میبینم شما دانشگاهی هستی..

بعد پیاده کردن محیا تو مهد، برگشتم پیش نگهبان. گفتم این حیوون کی بود گفت یه استادنمای ب.ی.ش.ع.و.ر که از یه جای دیگه اومد و طبق قانون نذاشتم ماشینشو ببره داخل و بعد بحث و بد و بیراه پارک کرد و رفت. منم جریانو براش تعریف کردم و از مثلا استاد بودن چنین آدمهایی واقعا تاسف خوردیم.. خداییش عجب دنیامون کوچیکه ها. 4 راه قصر کجا ولنجک کجا...

اینا رو نوشتم تا دخترم بخونه و از تجربیات ما درس بگیره. باخودم گفتم اینا کجان، اساتید ما کجا، شوهرو برادرای ما کجا؟؟؟!! خدایا بازم شکرت..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان پارمیس
14 اسفند 91 9:56
سلام مریم جون
واقعا چه اتفاق بدی.از این ادم های پست زیاده.ولی ادم باید خودشو کنترل کنه
موفق باشی


ممنونم عزیزم
مامان یاسمین زهرا
15 اسفند 91 0:49
والله.....



محمد
15 اسفند 91 1:17
سلام
امیدوارم زنگی شاد و پر انرژی داشته باشید
من معلم هستم و بیزینس و مجموعه فروش هم دارم .دختر عزیزم مریم دانشجو ی تربیت معلم و پسرم پیش دانشگاهی می خونه رشته تجربی .
لذت بردم ثبت خاطرات دختر گلت رو پسندیدم مطالبتون رو خوندم دلم نیمود بدون نظر برم
خدا نگهدارتون باشه انشاالله
دستای گرمتون رو توی قلبم می بوسم شاد باشید

ممنونم لطف کردید..