محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

گنده تر از دهان

1391/12/19 11:29
نویسنده : مامان مریم
548 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها حرفایی که میزنی واقعا من و بابایی رو متعجب میکنه.

- بابایی عمه اش مریضه و شما از رو تلفنها در جریان این موضوع قرار گرفتی. برگشتی بهش میگی: بابایی خوشبحال خودم که عمه ام شهید نشده و عمه تو داره شهید میشه..نیشخند

- روی ظرف شیرت قیمتش نوشته بود12000 تومن. اومدی کنارم و گفتی مانی ببین اینجا نوشته 12، به سه تا صفرش هم کاری نداشتی. من خیلی تعجب کردم. گفتم والا دوره ما تو مدرسه نمره میگرفتیم نمیدونستیم چندهنیشخند

- دایی جون زنگ زد و باهاش صحبت نکردی. بهت گفتم دایی جون ازت ناراحت میشه و مرغداری نمیبرتت. گفتی: درکه (به زبون شمالی بمعنای بدرک)، اون یکی دایی جون بابای امین جون منو میبره.. قربون تشخیصت که این دوتا رو از هم تشخیص دادی.

- گذاشتمت پیش بابایی و رفتم خرید. بابایی زنگ و تلفن که بیا محیا خودشو کشت. اومدم خونه دیدم حتی استقبالم نیومدی و تازه بهم میگی : ببین مامانی. من اینجوری (دست به سینه) نشستم و سی دی دیدم. تازه اصلا به بابایی نگفتم پس چرا مامانی ام نمیاد. دختر گلی بودمتعجب. و این درواقع بابایی بود که در نبودم بی قراری میکردخجالت. با چشم غره ای به او جواب دروغشو دادم.

- شعر یاد و امام و شهدا رو به پاس زحماتو تلاش بابایی کامل خوندی و بابایی صداتو ضبط کرد. اینهم از بابایی که بالاخره مداحت کرد.

- به پدرجون و مادرجون هردو میگی پدرجون، دیروز بمن میگی مانی اون پدرجون کمه پسره خیلی پول داره. منو برد بیرون دیدم.بهش بگو عید بمن زیاد پول بده تا خستگی از تنم برهتعجب

- شلوار کتون خوش برورویی برای خودم خریدم. پوشیدم و خوشت اومد گفتی مانی احسان شدی؟؟ ( همون جوجه خواننده معرف حضور) راست میگفتی. احسان همش این تیپی شق و رق میپوشه. قربونت برم که سبک لباس پوشیدن همه هم دقت میکنی.

- صبح جمعه یهو گفتی مانی دلم برای خاله جون زهره خیلی تنگ شده (اصلا ندیدیش. دوماه باردارت بودم که فوت کرد. اما انگار همه چی رو حس میکردی. من هم راجع بهش باهات حرف نمیزنم) الان خاله جون زهره به باباش (آقا فرهاد) میگه عزیزم، بیا بریم خونه محیا دیگه!!!گریهگریه. اون کلمه عزیزمت تو حلقم. آخه از کجا میدونی که زن و شوهرها بهم عزیزم میگن. ما که ازین عادتها نداریم!!!

میگم نرو روصندلی میفتی مثل مادرجون میشی. میگی: بمن شه اصلا. مگه من پیرم؟ آخه پیرها میفتن!!

بابایی یه همکار خانم بداخلاق داره که به حرف بابایی گوش نمیده و همیشه دعوا دارن. هر وقت بداخلاقی میکنی بابایی بهت میگه خانم علی پورخنده !! دوستم که برات کادو خرید گفتی مانی دیدی خاله برای من و شما کادو خریده (همون عطر و برای شما هم یه باربی با چند دست لباس). بابایی که نداره. دوستش براش بخره. بابایی پرسید دوستم کیه؟؟. گفتی خانم دعوا پورخندهقهقههواقعا بچه هم شناختش.

- تو رانندگی یه ماشین پرید جلوم داد زدی برو کنار مرد حسابی!!! بدون شرح!!! ( با این توضیح کوتاه: ما اصلا چنین واژه ای رو تو عمرمون بکار نبردیم)

قربونت برم شیرین زبونم. آخه چقدر قدرت تشخیص شما نی نی ها زیاده و من تو فکرم که چرا ما خیلی خیلی زیاد مراقب رفتارهامون نیستیم..


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
19 اسفند 91 13:38
سلام خوبی دوست عزیز آدرس وبمون از لوکس بلاگ به نی نی وبلاگ تغییر پیدا کرد و اون وبلاگمون حذف شد با این آدرس جدید لینکمون کنین
مامان یاسمین زهرا
19 اسفند 91 16:05
خیلی باحال بود به خصوص عمه شهید


آره میبینی.. آخه باباعلی همش بهش میگه بابام شهید شده چون برای نجات جان یه انسان از دنیا رفت. کلا بچه ام فکر میکنه فامیلای باباش همه شهیدن..
ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
19 اسفند 91 20:20
ای محیای وروجک
نرگسی
20 اسفند 91 2:09
الهی قربونت برم شیرین زبووووووووووووووووون .. کلی کیف میکنم با حرف زدنات ..


مرسی عمه مهربونم
مامان کوروش (زهره)
20 اسفند 91 2:58

چه زبونی داری محیا خانومی! اونجا که درمورد خالش گفته گریم گرفت


آخی ببخشید عزیزم
سارا مامان آرام
20 اسفند 91 8:29
چقدر بلا شده این محیا خانم خوش زبون


بله خاله جون
مامان محمد صدرا
20 اسفند 91 9:19
آخ فدای شیرین زبونیات ..محیا جون مانی بیمعرفتت اومد مشهد و نیومد پیشم..یه کاری کنین با هم بیاین ..مریم جون دوست دارم حال مامان جان چطوره؟


ممنون عزیز دلم ما هم همینطور. خوبه خداروشکر. اما بخدا دوروزه و گیر قوانین بودیم اگه تنها جیم میزدم بد میشد. دعا کن عیدجور بشه با محیا جان و خانواده بیام حتما گلم..


مامان صدف
20 اسفند 91 10:00
ما فکر میکنیم که از بعضی کلمات استفاده نمیکنیم. ولی واقعا" استفاده میکنیم. مثلا" چند وقت پیش هر چیزی رو میخواستم از دستش بگیرم، مخالفت میکرد و میگفت: ادازه بده (یعنی اجازه بده) من فکر نمیکردم این تکه کلام خودم باشه و از شنیدن این حرف صدف خندم میگرفت. میگفتم نیم وجبی این کلماتو از کجا یاد گرفته. بعد خواهرم یه روز مچمو گرفت و فهمیدم که حرف خودمه. بعضی وقتا هم یه مدلایی حرف میزنه و یه کلمات قلمبه سلمبه ای بلغور میکنه که مطمئنم اونا هم از گور خودم بلند شده.
مامان ملینا
20 اسفند 91 13:18
سلام عزیزم ،چقدر شیطون و شیرین زبون شده این خوشگل خانم .به خدا دلم براتون تنگ شده بود وسط این همه کار گفتم یه سری بهتون بزنم. کلی خندیدم به خاطر حرفهای این وروجک خانم.