محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

جمکران

1391/12/13 13:22
نویسنده : مامان مریم
947 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه مشغول شست و شوی اساسی ( از پرده ها گرفته تا... همه چی) که بابایی زنگ زد که با دوستان هماهنگ کن بریم جمکران هوس کردم. من هم به یکی دونفر گفتم و زیاد قضیه رو جدی نگرفتم.

تا شب که خودش دست بکار شد و دید موقعیت مردم جور نیست گفت پاشو خودمون بریم. و 9 شب راه افتادیم و 11 رسیدیم.

تو مسیر بابایی جوگیر شد و شعر یاد امام و شهدا رو میخوند و من هم پشتش میخوندم. خوشم اومده بود. اتوبان و تاریکی و بعدش هم شما به ما پیوستی و سه تایی میخوندیم و میخندیدیم..

چه صفایی داشت. بابایی نیتش این بود بره تا برای همه مریضا دعا کنه.. آمین.

اون موقع شب تا چشات به مشهد بزرگ افتاد (منظورت مسجد بزرگ) کلی ذوق کردی و هرچند خوابت ناقص شد کلی خوشحال بودی و کلی هم دعا کردی..

اما دلت نمیخواست زیاد راه بری و طفلی بابایی..

شب هم خونه یکی از بستگان بابایی موندیم و فرداش با هم به حرم رفتیم. چون جمکران شبه جمعش یه چیز دیگه بود..

این هم محیا خانمی با چادر.. یهو گوشه لبش کاکائویی که دقایق پیش میل فرمودن جاری شد..

چقدر با محمد حسن نمیساختی و نی نی صداش میکردی. اونهم لنگه خودت بود و من از اینهمه شباهت اخلاقی تعجب میکردم.. تو حرم هم اونقدر تو چشم و چال هم زدین که زود جمع کردیم رفتیم خونه..

زیارتتون قبول  عزیزای من.

تو ادامه مطلب هم یه عکسایی هست...

خانمی فکر میکرد هر چی اونجا دیده باید ببوسه هر چی بهش میگفتم فایده نداشت..

دختر نازم ایشاله با بابایی سفرهای بهتر و بیشتر داشته باشی و همش بهت خوش بگذره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)