محیا و یه گشت و گذار کوچیک
چهارشنبه ای مستقیم از سرکار با خاله طیبه (همکارم) رفتیم یه چرخی بزنیم. از ابتدای مسیر شروع کردی به اینکه چوب شور میخوام. آب میخوام و .. من هم میزدم کنار و طفلک خاله میرفت برات میخرید حتی مازاد برخواسته های شما. شما هم که از قبل طمع محبتهای خاله رو حسابی چشیده بودی و میدونستی بنده خدا کلی با حوصله برات وقت میذاره، تو پاساژ هم دست از اُرد دادن برنداشتی..
این روزهای نزدیک کریسمس پاساژها رنگ و روی قشنگی میگیرن . هر چند از قیمتهای سرسام آور واقعا نمیشه چیزی خرید خدا رو شکر فعلا چیزی لازم نداریم...
برات ماشین کرایه کردیم و با خاله تو پاساژ دوری میزدی و من هم به مغازه ها سرک میکشیدم. خاله طیبه تو دنیا و آخرت خیر ببینی. ایشاله خدا بهت صدتا بچه بده. البته اول باباشونو بده..
بنده خدا رفت برای بچه یک یاز دوستاش کادو بخره اونو هم صاحب شدی هر چی میگم نمیخواد قبول نکرد.. آخه این روزها از بس کادو گرفتی لوس شدی مادر..
ما هم رفتیم طبقه ششم که خلوت بود هی با ماشینت سُرت میدادیم و خوشت میومد کلی کیف کردی..
آخر هفته ای هم بارون بود و خونه موندیم. همش میگفتی مانی چرا خاله برام ببچسب خرید خونمون نمیاد؟؟؟ بگمونم دیگه اساسا از خاله طیبه بیشتر از خاله جون ناس خوشت اومده بود..
حوصلت سر رفته بود و رفتی سراغ کارتکسها و کتاب داستانات:
طفلی اصلا خرابکاری نکرده..
این هم چند روز پیش محیا با چَرتِش که خالشون ناس براش خریده:
اینجا هم هستی خانمی به محیا کادوی تولد داده و خودش از محیا بیشتر خوشحاله. آفرین مهربون خاله..
و اینهم صدفی با شنیون موهاش. خاله قربونت بره که خودت صبح گفتی که مامانت ببنده برات: