محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

محیا و محرم

1391/9/12 8:00
نویسنده : مامان مریم
1,850 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

طلوع می کند آخر طلیعه ی موعود، مسیر قبله عوض می شود به سوی حسین(ع)

اول از همه سلام به دوستای گلم. دلمون حسابی براتون تنگ شده بود. این عکس قشنگ تقدیم به شما..

از همون روزهای اول محرم که خاله منظر براتون داستان علی اصغرو توضیح داد کلی فکرت مشغول بود و همش ازم میپرسیدی مانی چرا علی کوچیکه رو کشتن؟؟؟ چرا بهش آب ندادن؟؟؟ و خیلی بابتش غصه میخوردی. فهمیدم که داری مسائلو درک میکنی اما نمیدونم درست بود که برای شما کوچولوها با اون قلب مهربونتون توضیح دادن یا خیر..

این لباسو تو مهد تنتون کردن:


خلاصه خیلی ذهنتو مشغول کرد تا اینکه رفتیم شمال و عروسکای نمادینو اونجا دیدی و اصلا دلت نمیخواست برگردی خونه..

بعدا علی اغصر و اذین (یزید) رو یاد گرفتی و وقتی هم تو تکیه مامان بزرگ اینا یزید رو دیدی که داره بچه ها رو میزنه خیلی گریه کردی. تازه یزید دم خونه مادرجون اینا رو در زمان غیر تعزیه دیدی که داشت آروم رو اسب راه میرفت و هی میگفتی مانی اذین خونه مادرجون خوبه. مهربونه. اذین خونه مامان بزرگ بده بچه ها رو میزنهخنده بیچاره مامان بزرگ کم شانس..

 محیا سوار بر ذوالجناح نمادین:

محیا با مامانش داره میره مراسم علی اغصر(شیرخوارگان):

مامانی اون تو چه خبره که ساعتها ایستادی و تکون نمیخوری؟؟

مانی بیا علی اغصرو ببین.. گلوش خون اومده!!!

این هم علی اصغرهای نمادین که بگمونم محیا رو یاد نی نی داداشیش انداخت:

هیس!!!! از خواب بیدار میشه ها..

 

قربون اون طبل زدنت بشم که سرو کله همسایه ها رو درد آوردی...

محیا روز عاشورا: مانی دیگه چادر نمیخوام خسته شدم... از دست دخترای این دور و زمونه

محیا هی شمع روشن میکنه و یه نی نی دیگه فکر میکنه تولده و فوت میکنه. محیا هم عصبانی میشه...

اتفاقات زیادی افتاد که بعدا سرفرصت خاطرم اومد برات مینویسم گلم...

 محیا با دختر خاله هاش:

دایی جون بغلت کرده تا سوار ذوالجناح بشی..

ازکنار گهواره علی اصغر دور نمیشدی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

سارا مامان آرام
11 آذر 91 10:10
عزیزم چه تأثیری گذاشته بود این قصه علی اصغر
چقدر دخترمون با این چادر نازه

خوب مامانی دخترمون کوچولوئه خسته میشه

عزیزدلم چقدر با دیدن عکسهای نازت روحیه گرفتم ها


ممنونم عزیزم
مائده
11 آذر 91 10:55
دلمون تنگ شده بود بابا


ممنونم گلم
مامان ملینا
11 آذر 91 11:27
عزیزمی عزدارایهات قبول خوشگل خانم .مریم جون منم واسه ملینا تعریف کردم به قول تو نی دونم کار خوبی کردم یا نه چون تو روحیه اش اثر می ذاره .و دائم بهم می گه قصه رقیه و علی اصغر را بگو .
عکسات خیلی ناز شدن گلم.


ممنونم خاله مهربونم
مامان کوروش
11 آذر 91 11:56
عزیزمممممممم خاله سوسکه
چقد ناز شدی عزیز دلم
ولی مامانی این غصه ها رو براش نگو اخه
غصه می خوره دخملی
قربون اون مژه های بلندت اخه


مرسی خاله جون. از مهد گفتن. من هم مجبور شدم داستانشو ماست مالی کنم تا بچه بهتر بشه. امیدوارم بزرگان دین منو ببخشن
نرگسی
11 آذر 91 12:16
رسیدن بخیر مانی .. دلم براتون تنگ شده بود .. عزیزممممممممممممممممممم با اون چادرش ..


مرسی عمه جونی
مامان احسان
12 آذر 91 9:26
مامان دانیال
12 آذر 91 10:03
عکسای محیا خیلی خوشگله. همیشه خوش باشید. چادر خیلی بهش میاد


ممنون عزیزم
کاکل زری یا ناز پری
12 آذر 91 13:35
سفر بخیییییییر فکر کتم حسابی خوش گذشت بهتون محیا قوربون دل کوچولوت چه عکس های قشنگی انداختی چادر چقدر بهت میاد عزاداری هات قبول باشه عزیزکم


ممنونم خاله جونم
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
13 آذر 91 13:12
عزاداری هات قبول نانازی خانم. انشااله امام حسین و علی اصغر (ع) پشت و پناهت باشن. عکسات واقعا ناز شده بخصوص اونایی که چادر سر کردی
مامان ملینا
14 آذر 91 12:20
سلام بازم رفتین شمال .


نه عزیزم موندیم تهران
مامان مریم
6 دی 91 9:34
خیلی دختر نازی دارین...بوس برای محیا جون


ممنونم عزیزم