محیا و محرم
طلوع می کند آخر طلیعه ی موعود، مسیر قبله عوض می شود به سوی حسین(ع)
اول از همه سلام به دوستای گلم. دلمون حسابی براتون تنگ شده بود. این عکس قشنگ تقدیم به شما..
از همون روزهای اول محرم که خاله منظر براتون داستان علی اصغرو توضیح داد کلی فکرت مشغول بود و همش ازم میپرسیدی مانی چرا علی کوچیکه رو کشتن؟؟؟ چرا بهش آب ندادن؟؟؟ و خیلی بابتش غصه میخوردی. فهمیدم که داری مسائلو درک میکنی اما نمیدونم درست بود که برای شما کوچولوها با اون قلب مهربونتون توضیح دادن یا خیر..
این لباسو تو مهد تنتون کردن:
خلاصه خیلی ذهنتو مشغول کرد تا اینکه رفتیم شمال و عروسکای نمادینو اونجا دیدی و اصلا دلت نمیخواست برگردی خونه..
بعدا علی اغصر و اذین (یزید) رو یاد گرفتی و وقتی هم تو تکیه مامان بزرگ اینا یزید رو دیدی که داره بچه ها رو میزنه خیلی گریه کردی. تازه یزید دم خونه مادرجون اینا رو در زمان غیر تعزیه دیدی که داشت آروم رو اسب راه میرفت و هی میگفتی مانی اذین خونه مادرجون خوبه. مهربونه. اذین خونه مامان بزرگ بده بچه ها رو میزنه بیچاره مامان بزرگ کم شانس..
محیا سوار بر ذوالجناح نمادین:
محیا با مامانش داره میره مراسم علی اغصر(شیرخوارگان):
مامانی اون تو چه خبره که ساعتها ایستادی و تکون نمیخوری؟؟
مانی بیا علی اغصرو ببین.. گلوش خون اومده!!!
این هم علی اصغرهای نمادین که بگمونم محیا رو یاد نی نی داداشیش انداخت:
هیس!!!! از خواب بیدار میشه ها..
قربون اون طبل زدنت بشم که سرو کله همسایه ها رو درد آوردی...
محیا روز عاشورا: مانی دیگه چادر نمیخوام خسته شدم... از دست دخترای این دور و زمونه
محیا هی شمع روشن میکنه و یه نی نی دیگه فکر میکنه تولده و فوت میکنه. محیا هم عصبانی میشه...
اتفاقات زیادی افتاد که بعدا سرفرصت خاطرم اومد برات مینویسم گلم...
محیا با دختر خاله هاش:
دایی جون بغلت کرده تا سوار ذوالجناح بشی..
ازکنار گهواره علی اصغر دور نمیشدی..