9/فروردین/91
از دست گریه های دیشب، تا حالا که ساعت 10صبحه خوابیدی.. روزهای آخر تعطیلیه و برنامه ها گره خورده. بابایی هم واسه گریه هات دیشب نخوابید. بیدار یشه تا ببینیم برنامه چیه. از تهران قراره همکارای بابا(محمدحسین اینا) بیان. دیروز که یه سری دیگه اومدن و زود رفتن. فردا هم باید عروسی بریم.. بعد بیدارشدن شما و بابایی دوباره رفتیم چوبست خونه عمه باباعلی. واای چه جماعتی و چقدر بچه اونجا بوذ. هوا هم بارونی بود و شما هم هی میرفتی بیرون. پارک دیشب هم که مزید علت شد و برگشتنی هی سرفه میکردی. بابایی همونجا موندو ما و عمه سمیه اومدیم. تا شب هم دیگه سرماخوردگیت کامل شد. تو راه دم بازار روز نگه داشتم و کلی سبزی خریدم. عمه اینا رو رسوندم خونشون و اومدیم خ...